🍂اسد🍂
بعد از خریدن بستنی تا برسیم خونه امیرعلی همه اش رو خورد.
یه کاسه پر از همون طعمی که میخواست.
روی صندلی دراز کشیده بود و خوابش برده بود.احسان به پهلو نشسته بود و به چهره ی غرق در خوابش چشم دوخته بود.
میدونستم نگران آینده ی ما با اونه!
حق هم داشت هر دومون میترسیدم امیرعلی نتونه ما رو در کنار هم قبول کنه و شاید حتی از دو پدر داشتن خوشش نیاد و مادر بخواد!دست روی دست احسان گذاشتم.
نگاهش رو بهم داد.
دستش رو نزدیک لبام بردم و عمیق بوسیدم.
لبخندی با عشق و جذابیت زد که چشمکی بهش زدم و لب زدم:
جون لبخندووو!خندید و سیلی نرمی به صورتم زد و گفت:
حواست رو بده جلو تصادف نکنی!خندیدم و گفتم:
به یه شرطی...ناباور نگاهم کرد و با تکخنده ای گفت:
آخه این مسئله ی توجه کردن به رانندگی هم شرط داره؟!پا روی گاز گذاشتم یهو.
به قدری گاز دادم و لایی کشیدم از بین ماشین ها که احسان نگران از بیدار شدن امیرعلی زد به بازوم با حرص گفت:
خیله خب...خیله خب...بگو...خندیدم و سرعتم رو کمی کم کردم و با شیطنت نگاهش کردم و با چشم به پایین تنه ام اشاره کردم.
سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:
الآن واقعا سر این قضیه داشتی به کشتنمون میدادی؟!با خنده لب زدم:
برای تو شاید مهم نباشه عزیزم...اما برای من و اون پایینی خیلیه...مشتی به پهلوم زد که آخی با خنده گفتم.
با اخم های تو هم لب زد:
بار آخرت باشه میگی برام مهم نیست...خیلیم دوست...یهو سکوت کرد.
انگار تازه فهمید حرف دلش رو داره میگی نه مغزش!
از فرصت استفاده کردم و با شیطنت همیشگیم لب زدم:
میدونم خوشگلم...میدونم زیادی جذاب و سالارم...شروع کرد به زدنم.
با خنده سعی داشتم فرمون رو توی مسیر مستقیم نگه دارم.