🍂اسد🍂
وقتی لباس هامون رو به جز لباس زیر درآوردیم بی طاقت به بدن بلورینش چشم دوختم.
حس شرمی نداشتم چون اون بد رو برای خودم میدونستم و قطعا خودم رو صاحبش میدونستم!
توی وان نشوندمش و پشت سرش وایسادم و مشغول شامپو زدن به موهاش شدم.
کف های توی وان رو با خنده و ذوق توی دست هاش جمع میکرد و فوت میکرد.
با دیدن شیطنت و ذوقش خندون سرش رو با کف ماساژ میدادم.
وقتی سرش رو آب کشیدم بدنش رو با لیف قشنگ تمیز کردم که گفت:
اما خودم میتونم حموم کنم...اخمی کردم و گفتم:
نخیر بچه کی گفته تو قرار اونقدری بزرگ بشی که تنهایی از پس خودت بربیای...هوم؟!خندید و گفت:
باشه اصلا کی بدش میاد بابا به این جذابی حمومش کنه؟!خندیدم به حرفش و روی صورتش رو محکم بوسیدم که خندون بهم نگاه کرد.
برای یه لحظه یادم رفت که رابطه ی بینمون هنوز همون پدر و پسر عادی هست و دستم رو پشت سرش گذاشتم و لبام لباش رو شکار کرد!
