🌈راوی🌈
پسرک کل مسیری که توی ماشین نشسته بود حتی یه لحظه هم سرش رو بالا نیاورده بود!
احسان نگاه نگرانی از توی آینه بهش انداخت.
اسد متوجه ی نگرانیش شد و دست روی دست مرد محبوبش گذاشت و فشرد.
احسان لبخندی بهش زد و برای شکستن سکوت بینشون اسد لب زد:
اوم من هوس بستنی کردم شماها هم میخورین؟!احسان با لبخندی لب زد:
هر طعمی آقا امیرعلی بگه منم ازش میخوام!امیرعلی واقعا نمیتونست در برابر بستنی مقاومت کنه و از این موضوع خوشش اومد که انتخاب طعم بستنی رو بر عهده ی اون گذاشته بود!
بی اختیار و با ذوق کودکانه لب زد:
من شکلاتی میخوام!اسد خوشحال از به حرف آوردن پسرکشون لبخندی زد و گفت:
چشم امر دیگه آقا!امیرعلی خجارت زده لبخند زد و سر پایین انداخت که احسان روی مو های رو نوازش کرد و پخششون کرد و گفت:
قربون پسر خجالتیم بشم!امیرعلی از نوای دلنشین پسری که گفت بغض کرد.
ذوق کرد.
خوشحال شد که خدا بالاخره بهش نگاه انداخته و خانواده ای بهش داده و بالاخره برای کسی ارزشمند شده و پسرم صدا زده شده!