🍂اسد🍂وقتی رسیدیم خونه امیرعلی رو بردم توی اتاقش و روی تختش خوابوندمش و بعد اینکه خوابش برد و بوسیدمش از اتاقش اومدم بیرون.
میدونستم گل پسرم حساسه و اگه ازش محبتی دریغ بشه زودی میرنجه!
وقتی رفتم توی اتاق خودمون احسان روی تخت تکیه به تاج تخت نشسته بود و داشت کتاب میخوند.
با لبخندی با عشق رفتم سمتش و روش دراز کشیدم و سرم رو از زیر کتابش رد کردم و روی شکمش گذاشتم که کتابش رو بست و خندید و سرش رو خم کرد و روی سرم رو بوسید و گفت:
اوممم...اسد خان هوس کرده بغل بشه بوسیده بشه...خنده...با خنده ادامه داد:
من واقعا ما موندم چجوری دوست شدیم...با اینکه توی دادگاه اونقدری خشن و سردی بودی که کسی دور و برت نمیپلکید!خندیدم و روی شکمش رو بوسیدم و گفتم:
خب تو خوش شانس بودی...من عاشق اون نگاه های براق و گیرات شده بودم و برای نزدیکی بهت هر کاری میکردم...گاهی پرونده ها رو اشتباه مینوشتم که دوباره بتونیم با هم روشون کار کنیم!ناباور نگاهم کرد و یهو کتابش رو زد توی سرم و حرصی گفت:
وای اسد میدونی چقدر من از موکل هام فوش میخوردم...من رو باش قکر میکردم از یه وکیل کار بلد دارم مشاوره میگیرم...احمق...خودخواه...شروع کرد به زدنم که با خنده روش خیمه زدم و دست هاش رو گرفتم و بالای سرش قفل کردم و خیره به چشاش و بی توجه به حرف هاش لبام رو کوبیدم روی لباش!