🌷امیر علی🌷
یه روز کسل کننده ی دیگه بود.
باید پیاده میرفتم تا مدرسه چون همیشه زودتر از سرویس و بچه ها میرفتم.
نمیخواستم توی اون اتوبوس بشینم.
همه اذیتم میکردن و نمیخواستن من تو جمعشون باشم.
بهم میگفتن عجیب غریب.
حتی بهم میگفتن آدم فضایی!
همش بخاطر رنگ پوست بی رنگ و بیش از حد سفیدم بود و چشای رنگی و براقم!
تا جایی که میدونستم نشونه های قشنگی بودن که خدا بهم داده اما آدم های اطرافم اینجوری فکر نمیکردن!
از خودم میترسیدم و حتی تا جایی از خودم بدم میومد!اون روز مدرسه رو با دقت سر کلاس و زنگ تفریح های خسته کننده و تنها خیره شدن به دیوار یا کتاب خوندن گذروندم.
موقع برگشت هم تنهایی راه افتادم.
مدیر و معاون و مربی بعثهزیستی میدونستن که خودم میام و نمیترسم و اینجوری راحت ترم و دردسری درست نمیشه و بهم اجازه اش رو داده بودن و میگفتن پسر بزرگی شدم!میون راه بودم که چشمم به یه بستنی فروشی خورد.
نمیدونستم قیمت بستنی هاش چنده!
اما با این حال یه نیرویی کشیدم سمتش.
فوقش اینه که نمیتونم بخرمش و میام بیرون و میرم از سوپر مارکت میخرم!
با ذوق رفتم سمتش.
یه مینی باس بود که یه پنجره ی بزرگ داشت و کلی بستنی های رنگارنگ توی یخچال رو به بیرونش بود و عین ویترین رنگین کمونی بود!
رفتم پشت شیشه وایسادم که مرد با لبخندی گفت:
کدوم طعمش رو میخوای پسر جون؟!با لبخندی شکلاتیش رو نشون دادم.
سری تکون داد و یه ظرف ازش پر کرد.
با ذوق بچگونه ای ازش پرسیدم:
چقدر میشه آقا؟!قیمتی که گفت خیلی زیاد بود برای پول تو جیبیم.
داشتم نا امید میشدم.
اینجور مواقع همیشه چشام رو میبستم و فرشته ی نجاتم و صدا میزدم.
یه حس کودکانه و شیرین بود که همیشه حس یه فرشته دنبالم هست و هر جا میرم همراهمه!با صدای مرد از فکر بیرون اومدم و خواستم چیزی بگم که یهو شخصی اومد و کارتش رو گذاشت جلوی مرد و با لبخندی گفت:
هر چی گرفته حساب کن!مردد به مرد خیلی زیبای مقابلم چشم دوختم.
به چشم من واقعا یه فرشته بود!
مخصوصا با اون پیرهن سفیدی که پوشیده بود!بعد از اینکه پول بستنی ام رو حساب کرد لبخندی بهم زد و گفت:
اسمت چیه کوچولو؟!بی اختیار لبخندی روی لبام نشست.
آروم لب زدم:
امیر...علی!روی مو هام رو نوازشی کرد و گفت:
منم احسانم!با صدای مرد دیگه ای به سمتش برگشت.
مرد با دیدنم لبخندی زد و گفت:
پس اونی که رفیق من رو دزدیده یه موش کوچولوهه؟!از لحن طنزوارش خندیدم.
آقاهه که فرشته ای به چشمم میومد رو بهش با اخمی گفت:
امیر علی!مرد خندید و دستش رو سمتم دراز کرد که مردد باهاش دست دادم و با لبخندی گفت:
اسد صدام کن چشم قشنگ!ذوق کردم!
بالاخره یکی ازم تعریف کرد!
یکی بهم لبخند زد!
یکی خواست باهام دوست بشه!
با لبخندی لب زدم:
ممنونم شما اولین نفری هستین که بهم میگین چشم قشنگم!هر دو متعجب نگاهم کردن.
همون آقا فرشتهه جلوی پام زانو زد و گفت:
ببینم اونایی که میگی پدر و مادرت که نیستن؟!یهو بغضی گلوم رو گرفت.
نتونستم نگه دارمشدو اشکی از گوشه ی چشمم چکید!