🧠22🫀

416 73 2
                                    

🍁احسان🍁

بعد از اینکه اسد رفت تا امیرعلی رو از مدرسه بیاره سمت حموم رفتم تا بعد یه دوش آب گرم چند دقیقه ای روی تخت دراز بکشم و ریلکس کنم.

چند دقیقه ای طول کشید تا بدنم و مو هام رو بشورم وبه محض بیرون اومدنم از حموم گوشیم زنگ خورد.
ساعد بود!
با اخم های تو هم رفته اولش خواستم جوابش رو ندم اما بخاطر احترامی که به عمو قائل بودم تماسش رو جواب دادم و آروم لب زدم:
بله؟!

صدای سرد و مغرورش به گوشم رسید و گفت:
آیفون رو بزن میخوام بیام بالا...کارت دارم!

پوزخندی عصبی زدم و گفتم:
چه کاری مثلا؟!من و تو چه کاری میتونیم با هم داشته باشیم اصلا...

میون حرفم یهو بی اعصاب داد زد و گفت:
احسان...فقط کاری که گفتم رو بکن!

دستی با کلافگی به مو هام کشیدم و رفتم سمت آیفون و دکمه ی باز شدن در رو زدم.
در ورودی رو هم باز کردم و سریع یه شلوار گرمکن و سوییشرت تنم کردم و طولی نکشید که وارد خونه شد!

سلامی کرد که آروم جوابش رو دادم و منتظر نگاهش کردم تا کارش رو بگه.
دستی به مو هاش کشید و یهو یه گام نزدیک شد و گفت:
اومدم راجب خودمون حرف بزن!

پوزخندی زدم و گفتم:
خودمون؟!تو حالت خوبه ساعد؟!

جدی یه گام بهش نزدیک شدم و لب زدم:
فکر نکن چون پدری نمونده برام بی صاحبم و میتونی هر جور دلت میخواد باهام برخورد کنی...من الآن متعهدم...به خودم و به کسی که دوستش دارم و به پسرمون و به...

متعجب و با اخمی لب زد:
پسرت؟!

با افتخار تایید کردم که یهو چسبوندم به دیوار و خیره به چشام لب زد:
این همه سال صبر نکردم که بزارم برای کسه دیگه ای باشی...

میون حرفش بود که یهو حضور اسد قلبم رو قرص و گرم کرد.

🧠A start beyond love🫀Donde viven las historias. Descúbrelo ahora