🍂اسد🍂
وقتی چشم باز کردم امیرعلی سرش روی شونه ام بود.
احسان نبود و صدایی که از توی سرویس میومد نشون از زود بیدار شدنش میداد.
به ساعت نگاه کردم که نزدیک به شش بود.
وقتی از سرویس اومد بیرون با لبخندی رو بهم گفت:
صبح بخیر عزیزم...میرم صبحونه رو حاضر کنم...امیرعلی رو بیدار کن تا لباس بپوشه و صبحونه بخوره یه وقت دیرش نشه!لبخندی زدم و چشمی گفتم که اومد سمتم و روی لبام رو بوسید و روی موهای امیرعلی هم بوسید و سمت آشپزخونه رفت.
بعد رفتنش روی موهای گل پسرمون رو نوازش کردم و زمزمه وار گفتم:
جیگر بابا...قنده بابا...اخم ظریفی میون ابروهاش نشست و آروم پلک هاش رو باز کرد و گفت:
اوم...میشه بیشتر بخوابم بابایی؟!لبخندی به روش زدم و روی چشاش بوسه ای نشوندم و گفتم:
جونه دل بابایی...قربون بابایی گفتنت برم که همیشه قند توی دلم آب میکنه!خندید به حرفم که خندیدم و گازی از لوپش گرفتم و گفتم:
پاشو زندگیم...پاشو تا بپوشی و صبحونه بخوری دیرت میشه!