🍂اسد🍂کنارش دراز کشیدم و توی بغلم کشیدمش و اونقدری بوسیدمش و نوازشش کردم که چشای خمارش بسته شد و به خواب رفت.
نگاهم به احسان افتاد که اون طرف امیرعلی دراز کشیده بود و با لبخندی با عشق بهمون خیره بود.
دستم رو سمت صورتش بردم و گفتم:
انگار لذت بردن پسر کوچولومون بیشتر از لذت بردن خودت بهت انرژی میده!سری تکون داد و گفت:
خوشحالم بابت این معاشقه ای که بالاخره انجامش دادیم...خودت خوب میدونی که من نمیتونستم مثه تو باشم برای امیرعلی و بخوام باهاش بخوابم!سری تکون دادم و بلند شدم و رفتم سمتش و روش خیمه زدم که خندید.
روی لباش رو بوسیدم و گفتم:
جون بابا پس این عروسک دلش میخواد فقط زیر مردش باشه!خندید و سیلی ریزی روی صورتم نشوند و گفت:
خنده...آخ که چقدر به تو بد میگذره!خندون روی لباش رو شکار کردم و دستش رو بین پاهام آورد و مردونگی ام رو میون انگشت هاش فشرد که آهی کشیدم و گفتم:
آه...واقعا داشتن چنین مرد نابی بهم حس این رو میده که توی بهشتم!خندید و گفت:
فقط ادامه بده و کمتر زبون بریز!