🌷امیرعلی🌷با باباجون همه ی شهر رو گشتیم.
همه ی جاهای خوشگل رو نشونم داد.
با اصرار من هم رفتیم شهربازی و کلی خوش ذوق بود!اول چرخ و فلک سوار شدیم.
از اون بالا همه چیز ریزه میزه بود و میترسوندم.
محکم بغلش کرده بودم.
برای آروم کردنم آروم نوازشم میکرد و گاهی بوسه ای روی موهام مینشوند.با حس خوبی که یهویی ازش گرفتم دستش رو که رگ هاش برجسته تر از همه بود گرفتم و سمت لبام بردم و بوسیدم و گفتم:
خیلی ممنونم برای وجودتون!خندید و با دستش موهام رو پخش کرد و گفت:
خب چون الآن رسما تو نوه ی منی...از دو طرف صورتم گرفت و روی پیشونیم رو عمیق بوسید و گفت:
میدونی...یه راز توی سینه ام هست که به هیچکس نگفتم اما میخوام به تک نوه ام بگم!دست روی دستش گذاشتم و گفتم:
نه باباجون لطفا این مسئولیت سخت رازداری رو بهم ندین!خندید و چشمکی زد و گفت:
قربون باباجون گفتنت برم...اصلا دلم میخواد بهت سخت بگیرم...مشکلیه؟!خندیدم و لب زدم:
ببخشید اما اون وقت خیلی بدجنس میشین!خندید و گفت:
خب به قدری بزرگ و فهمیده هستی که بتونم عین یه رفیق راز دلم رو بهت بگم دیگه!یهو سکوت کرد و به رو به روش چشم دوخت و نفس عمیقی کشید.
نگاهی به ابرهای سفید و آسمون آبی انداخت و آروم لب زد:
وقتی دیدمش هم سن و سال تو بودم...به نیم رخی که کمی شبیه بابا اسد بود چشم دوختم و منتظر بقیه ی حرفش بودم.
نیم نگاهی بهم انداخت و لب زد:
میدونم که این چیزی که میخوام بگم رو میفهمی...خب نکه میگن ده هشتادی ها دایناسور هستن؟!اخمو لب زدم:
باباجونننن!خندید و نوک بینی ام رو میون دو انگشتش کشید و گفت:
شوخی کردم قنده عسل!روی صورتم رو نوازش کرد و گفت:
اون یه پسر بود...