🧠2🫀

766 123 16
                                    

🌈راوی🌈

روی نیمکت آهنی رنگ پریده نشسته بود.
به خورده های زنگ زده ی صندلی خیره شد.
به نظر رنگ صورتی بوده بود که به مرور زمان زنگ زده و فقط قسمتی از صندلی رو رنگ پوشونده!
آهی کشید.
چقدر زندگیش عین این نیمکت آهنی بود!
درونش پر بود از رنگ های مختلف.
وقتی ده سالش بود شاگرد زرنگ کلاس بود و خانواده اش حسابی بهش افتخار میکردن اما یهویی اون چیزی رخ داد که همیشه ازش میترسید!

پدر و مادرش بخاطر فقر گذاشتنش توی پرورشگاه و برای همیشه ترکش کردن!
دیگه نمیتونستن از عهده ی مخارجش بربیان!
خودش هم باورش نمیشد اونجوری که مادرش دوستش داشت واقعیت داشته باشه!
سال ها روی نیمکت مینشست و به دروازه زل میزد تا شاید مادرش دوباره برگرده و اون رو به آغوش بکشه!
خیلی سال گذشت و نیومد.
اما امیدش نا امید نشده بود و فکر میکرد بالاخره یکی میاد تا اون رو از اینجا ببره!

کتاب ادبیاتش رو برداشت تا برای فردا امتحان درس بخونه.
همیشه شاگرد کلاس بود و مدیر پرورشگاه هم بهش افتخار میکرد و از همین الان بهش میگفت آقا مهندس!
اونم قول داده بود که بعد مهندس شدن براش یه خونه ی بزرگ بسازه!

وقتی کتابش از دستش کشیده شد تعجبی نکرد.
میدونست باز هم اون اراذل مزاحمش شدن!
آقای مدیر قبلا حسابی تنبیهشون کرده بود اما باز هم درست نمیشدن!

با ناراحتی از پاره شدن کتابش رفت سمت اون پسر که اسمش علی بود.
اما یهو ضربه ای به شکمش خورد و افتاد روی زمین.
بقیه ی بچه ها بخاطر حسادت به اون افتادن روش تا میخورد زدنش.
بالاخره با صدای آقای مدیر بود که دست از سرش برداشتن.
آقای کاظمی با نگرانی اومد سمتش و بلندش کرد.
به نگهبان های دم در گفت بچه ها رو به دفترش بیارن.
من رو به سمت اتاقش برد و پرستار پرورشگاه رو آورد تو اتاق.
از گوشه ی چشمم خون میومد و معلم بود که پاره شده!
سرمم درد میکرد و بدنه بیجون و بی دفاعم هم کوفته شده بود توی همین چند ثانیه کتکی که خوردم!

صدای داد و بیداد آقای مدیر میومد که داشت اون پسر های حسود رو دعوا میکرد!
هر چقدر هم که تنبیه میشدن دست از حسادت وزدنم برنمیداشتن!

خانوم حسینی که پرستار پرورشگاه بود بار ها معالجه ام کرده بود و نگرانم بود!
روی مو هام رو نوازش کرد و پنبه ی آغشته بتادین رو مالید روی زخمم.
از درد صورتم جمع شد و بغضم گرفت.
روی مو هام رو بوسید و گفت:
عزیزم یکم تحمل کنی تموم میشه...باشه؟!

به مهربونی همیشگیش لبخندی زدم که روی صورتم رو با لبخند تلخی نوازش کرد و گفت:
ای خد لعنت کنه باعث و بانیش رو...تو که اینقدر مظلومی برای چی کسی بهت رحم نمیکنه؟!

آهی کشیدم.
لبخندی زد و گفت:
فکر نکن نشنیدم صدات رو ها!

تنها نگاهش کردم.
خندید و گفت:
تو حرف زدی و گفتی کمک!

خب یه یچزی رو یادم رفت بهتون بگم.
من از وقتی اومدم اینجا با هیچ کسی حرف نزدم.
توی مدرسه هم برای امتحان های شفاهی کتبی جواب میدادم.
کلا یه کلمه هم با کسی گفت و گو نکردم.
انگار یه جور لجبازی با خودم و آدم های اطرافم بود.
قهر بودم با همه چیز و همه کس.
توی مدرسه هم چون نمره هام عالی بود این حرف نزدنم رو نادیده گرفته بودن و همه ی معلم ها و مدیر دوست داشتن توی مدرسهشون درس بخونم!

🧠A start beyond love🫀Donde viven las historias. Descúbrelo ahora