🍂اسد🍂وقتی وارد اتاق شدم پدر هم پشت سرم وارد شد و در رو بست.
بدون اینکه فرصت حرف زدنی بهش بدم برگشتم سمتش و گفتم:
نمیخوام بازخواستتون بکنم پدر...اما خب یه دلیل درست و حسابی برای اینکارتون میخوام!سری تکون داد و مصمم گفت:
عاشقم...مکثی کرد و خیره به چشام ادامه داد:
یعنی عاشق بودم...مدت ها بود که این عشق داشت جونم رو به بازی میگرفت...نشد بهم برسیم...نشد برای من باشه...اما حالا...یه گام سمتم برداشت و با لبخندی تلخی لب زد:
حالا دیگه میخوام دو دستی بهش بچسبم و ولش نکنم...فهمیدنش آسونه مگه نه؟!با بغض به تلخی صداش چشم دوختم.
پدرم بود.
تاج سرم بود.
عین بتی میپرستیدمش.بدون مکثی محکم بغلش کردم.
بغلم کرد.
روی شونه اش رو چند باری بوسیدم که خندید.
خندیدم و لب زدم:
قربون دردت برم بابا...چرا بهم نگفتی که یه معشوقه داشتی؟!روی صورتم رو نوازش کرد و گفت:
حتما صلاح نبوده و حالا وقتش بوده!سری تکون دادم و با لحن شیطونی گفتم:
ولی خودمونیم...خیلی خوش سلیقه ای درست عین پسرت!خندید و سیلی نمایشی به صورتم زد و گفت:
پدر صلواتی رو نیگا...خنده...