🍁احسان🍁
وقتی کمی آروم شدم با نگرانی به اسد چشم دوختم و گفتم:
امیرعلی کجاست؟!نرفتی دنبالش؟!لبخندی زد و گفت:
همینجاست بهش گفتم تا بحثمون تموم نشده نیاد داخل...خب ماشین ساعد رو پایین دیدم و میدونستم اومده که بحث کنه!لبخندی به شعورش زدم و روی صورتش رو بوسیدم و سمت در رفتم و گفتم:
مرسی که حواست اینقدر جمعه عزیزم!در رو باز کردم با امیرعلی خسته که روی پله نشسته بود و کتاب میخوند مواجه شدم.
لبخندی به مظلومیتش زدم و سمتش رفتم که حواسش رو بهم داد و روی موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
گل پسرم بیا بریم تو...ببخشید که معطل شدی...لبخندی زد و یه آن بغلم کرد و گفت:
اشکال نداره ددی مهربونم...میدونم که باید به حرفتون گوش کنم چون به صلاحمه!لبخندی روی لبام نشست و روی سرش رو بوسیدم و گفتم:
قربونت چشای خوشگلت بشم که اینقدر با شعوری!با ناز خندید که دستم رو دورش انداختم و سمت خونه
بردمش.
اسد ظرف های پلاستیکی غذایی که از بیرون خریده بود رو باز کرد و روی میز چید و دستش رو سمت امیرعلی دراز کرد و گفت:
بیا اینجا قبل رفتن تو اتاقت یه بوس به بابا بده!امیرعلی با ذوق خندید و سمتش رفت و محکم روی صورتش رو بوسید و سمت اتاقش دویید و اسد با خنده مشغول کشیدن غذا توی بشقاب هر دومون و خودش شد و گفت:
پدرسوخته قشنگ میدونه چجوری دلت رو ببره!خندیدم و کنارش نشستم و گفتم:
از خوبیه انتخابمونه ديگه...البته بخوای یا نخوای هنوز نیومده هر کی از راه دور هم ببینتش حدس میزنه که از خونه منه...هم چشاش همرنگمه و هم پوستش!اسد خندید و دستم رو گرفت و سمت لباش برد و عمیق بوسید و گفت:
بعد اون وقت حسودی نمیکنی که چون دو تاتون عین همین اون رو هم عین خودت ببوسم؟!خواستم چیزی بگم که امیرعلی با یه رکابی و شلوارک اومد تو آشپزخونه و گفت:
هیچکس باباییم نمیشه...من خیلی در برابرش کوچولوعم!لبخندی با عشق بهش زدم و دست های ظریفش رو گرفتم و روش رو نوازش کردم و گفتم:
عزیزم تو هم دقیقا عین هر کدوم از ما بزرگی...همین که میدونی چجوری به بزرگ ترت احترام بزاری یعنی بزرگ شدی!لبخندی با ذوق زد که اسد بازوی ظریفش رو میون انگشت هاش فشرد و گفت:
بچه تو اصلا غذا میدونی چیه؟!این که همش به استخونه و پوست و روکش!
![](https://img.wattpad.com/cover/293966549-288-k850985.jpg)