🍁احسان🍁
وقتی چشم باز کردم بدنم کمی خسته و کوفته بود و میتونست از آثار فعالیت دیشب باشه!
خواستم بلند بشم که یهو در اتاق زده شد.
نگاهی به اسد انداختم که روی شکمش خوابیده بود و غرق خواب بود.
لبخندی به نیمرخ جذابش زدم و خم شدم روی شقیقه اش رو بوسیدم و سمت در اتاق رفتم هر چند که پشتم درد میکرد و نمیتونستم راحت قدم بردارم!در رو باز کردم که امیرعلی رو نگران دیدم.
لبخندی بهش زدم و روی مو هاش رو دست کشیدم و گفتم:
جانم عزیزم...صبح بخیر!لبخندی زد و گفت:
صبح بخیر...میخواستم بگم من یه ساعت دیگه باید برم مدرسه...دستی به مو هام کشیدم.
پاک یادم رفت این بچه مدرسه باید بره.
سریع یه تن پوش تنم کردم و سمت آشپرخونه رفتم و گفتم:
برات لقمه درست میکنم توی راه بخور و برای خوراکی هم بهت پول میدم خودت توی بوفه ی مدرسه یه چیزی که دوست داری بخر...باشه عزیزم؟!چشمی گفت که لبخندی زدم و مشغول درست کردن دو تا لقمه ی کره و مربا شدم.
خسته بودم همچنان و خمیازه داشت دیوونه ام میکرد و طبیعتا امروز کار کنسل بود!بعد از مرتب کردن کیفش اومد توی آشپزخونه که لقمه هاش رو گذاشتم توی کیفش و از پشت روی مو هاش رو بوسیدم و دو تا پنج تومنی هم گذاشتم توی زیپ کوچیک کیفش و گفتم:
نری چیپس و پفک بخریا...یه چیز خوب و مقوس بخر که مغزت موقع یاد گرفتن درس خوب کار کنه!خندید و گفت:
باشه دقیقا همونا رو میخرم!خندیدم و لوپش رو کشیدم و گفتم:
شوخی میکنم هر چی عشقت میکشه بخر بالاخره جوونی و باید کیف کنی!لبخندی با بغض زد.
نگران نگاهش کردم و وقتی سرش رو پایین انداخت از زیر چونه اش گرفتم و بالا آوردم و خیره به چشای آبی و نابش لب زدم:
دیگه گذشته ها و سختی ها پر هوم؟!دیگه ددی هات نمیزارن غمی ببینی پسر خوشگل!لبخندی زد و یهویی بغلم کرد و روی نوک انگشت هاش وایساد و روی صورتم رو بوسید که با خنده روی صورتش رو بوسیدم و توی آغوشم فشردمش.
واقعا بچه ی با محبت و مهربونی بود!
از همون بچه هایی که اگه کوچیک ترین کاری رو براش بکنی تا آخر عمر قدردانته!به آژانش زنگ زدم که امروز رو استثنا برسونتش مدرسه تا از فردا خودم ببرمش!
وقتی خواست از آشپزخونه بیرون بره با لبخندی گفت:
فعلا ددی خوشگله!بعد حرفش سریع دویید سمت در خروجی و رفت.
توی شوک حرفش بودم.
اینقدر شیرین بود که نفس کشیدن رو برام سخت کرده بود!
پس حس خوب پدر شدن همین بود!
همینقدر دلچسب و نایاب!