🫀راوی🫀با ذوق خندید و گفت:
خب الآن مگه سنم مناسب نیست...دلم میخواد...مکثی کرد و نگاهی به اسد انداخت و با خجالتی که از توی چشاش معلوم بود گفت:
میتونم دیگه باهاتون انجامش...اسد انگشتش رو روی لبای سرخ پسرکش گذاشت و گفت:
وروجک رو ببین ها...مهندس مملکت هم اینقدر هول و فرصت طلب!خندیدن به حرفش که احسان روی لوپ پسرکش رو بوسید و گفت:
جونممم عجب گوشتیه...پسرک خندید و دست هاش ذو دور گردنش حلقه کرد و گفت:
پس بریم بابایی که پسرت رو بخوری!هر دو به حرف پسرکشون خندیدن و اسد توی یه حرکت بغلش کرد و گفت:
قربون شکلت برم...همینجوری که دلت میخواست و این رو هدیه ی کوچیکی از ددی هات میدونستی انجامش میدیم!با ذوق روی صورتش رو بوسید که مرد لبخندی با عشق روی قلبش نقش بست و وقتی هر یه تاشون به اتاق رسیدن روی تخت پرتش کرد که پسرک خندون به ددی اسدش که حریصانه روش خیمه زد خیره شد.
میون بوسه ها از روی تشک بلندش کرد که ددی احسانش پشتش قرار گرفت و همینجور که گردنش رو میبوسید دست زیر پیرهنش برد و شکم تخت و لطیف پسرک رو نوازش کرد.