📚ثامر📚وقتی رویا گفت مرد سن دار و شیک پوشی به کمک احتیاج داره سریع از طبقه ی بالا اومدم پایین.
نزدیک کتاب های رمان ایستاده بود و نگاهش بی قرار جلوه میکرد!
وقتی بهش نزدیک شدم و توی چشاش خیره شدم خیلی برام آشنا بودن!
انگار قبلا یه جایی دیده بودمشون!وقتی بهش گفتم قبلا یه جایی دیدمتون تنها لبخندی زد و گفت:
خب حتما پسرم رو دیدی...آخه اون هم اینجا میاد برای خرید کتاب هاش!لبخندی به نشونه ی تایید زدم و گفتم:
خب برای انتخاب رمان باید بگم دو تا از بهترین هاش رو همین امروز آوردیم...از توی قفسه برداشتمشون.
خواستم برگردم سمتش و نشونش بدم که از اینکه تنها یه قدم باهاش فاصله داشتم هول کردم.کی اینقدر نزدیک شد که نفهمیدم؟!
ضربان قلبم بالا رفته بود.
کی اینقدر بی دست و پا شده بودم که نمیدونستم؟!چشاش زیادی گیرا بودن.
میتونستم یه جور حسرت رو از توشون بخونم!کتاب ها رو ازم گرفتو گفت:
ببخشید باعث زحمتت شدم پسر خوب!لبخندی زدم و موهام رو از جلوی صورتم کنار زدم و با خجالت گفتم:
خواهش میکنم...وظیفه ام رو انجام دادم جناب!وقتی کتاب ها رو براش حساب کردم و رفت تموم فکرم رو درگیر خودش کرد!
من مطمئن میشناختمش!
یعنی کجا دیدمش و اصلا کی بود که اینصدر فکرم درگیرش شده؟!