🌈راوی🌈
چند روزی از اون ماجرا گذشته بود.
احسان دیگه میخواست برگرده و طبیعتا باید همراهش میرفت.
مگه میشد لحظه ای ازش دور بمونه؟!وقتی توی راه بودن تموم برنامه های به حضانت گرفتن امیرعلی رو با هم هماهنگ کردن.
حتی پدر اسد هم کلی از اینکارشون استقبال کرد.
حتی حرف هایی راجب آیندهشون و تشکیل یه خانواده داد که احسان کمی مشکوک شد اما به دیده ی خوبی گرفتش!اسد لحظه به لحظه که میگذشت بیشتر به حرف پدرش توجه میکرد.
صداش توی مغزش اکو میشد.
قلبش رو به تپش وامیداشت.
جوری که میخواست ماشین رو کنار بزنه و همه چی رو میون راه اعتراف کنه!
اعتراف کنه و خلاص!
و همینطورم کرد و زد کنار!احسان متعجب چشاش رو از پنجره به سمتش برگردوند و گفت:
چیشده اسد؟!چرا وایسادی؟!نفسی گرفت و برگشت سمتش و بعد از نگاهی به زیبای زندگیش بی پرده لب زد:
دوستت دارم!احسان شوکه به بهترین دوستش خیره شد!
اولش خواست فکر کنه مثه یکی از همون شوخی های بی مزه اش هست اما به قدری مصمم جمله اش رو بیان کرد که نتونست بخنده و بگه شوخی نکن!سرش رو پایین انداخت.
دروغ بود اگه میگفت اسد بهترین کسی بود که توی عمرش دیده بود؟!
بهترین کسی بود که میشد بهش تکیه کرد؟!
کم مگه خوبی کرده بود بهش؟!وقتی سکوت بینشون طولانی شد اسد ترسید.
ترسید که یه وقت احسان رو از دست بده!
دستش رو سمت دستش برد و دست روی دستش گذاشت و کمی فشرد و لب زد:
خوبی؟!مگه میتونست بد باشه؟!
مگه میشد بد باشه وقتی دنیا بعد گرفتن بهترین زندگیش و بهترین پدر دنیا یکی رو بهش بخشیده بود که با اینکه تا الآن عین یه رفیق همراهش بود اما وقتی بهتموم کار هاش فکر میکنه عشق توی کار هاش رو به وضوح میتونست ببینه!بغض لذت بخشی توی گلوش نقش بست وقتی اسد روی گوشش رو نرم بوسید و لب زد:
اگه از حرفم ناراحت شدی بهتره بزنی تو گوشم تا خودت رو اذیت کنی احسانم!