🧠76🫀

113 21 0
                                    

⚜️مسعود⚜️

به داخل ماهیتابه نگاهی کردم و گفتم:
یکم فلفل بزنی حله میشه قنده عسلم!

با لبخندی سری تکون داد که رفتم سمت سرویس و کمی بعد وارد آشپزخونه شدم و کنار ثامر پشت میز نشستم و مشغول خوردن صبحونه شدیم.

حدودا نیم ساعتی گذشت که صدای زنگ در اومد.

ثامر نگاهی بهم انداخت که همینجور که سمت آیفون میرفتم گفتم:
امیرعلی اومده عزیزم...یکم قبل زنگ زده بود که مدرسه رو پیچونده!

بعد اینکه دکمه باز شدن در رو زدم یکم بعد صدای دوییدنش رو از پشت در شنیدم و با خنده در رو باز کردم که محکم بغلم کرد.

روی سرش رو بوسیدم که بلند گفت:
سلام بابا جون!

روی موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
سلام پسر قشنگم...صبحونه خوردی؟!

سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت:
نه بخاطر اینکه گفتم معده درد دارم نخوردم و تازه از الکی قرص معده هم خوردم...خنده...

خندیدم که ثامر هم خندید و اومد نزدیک که امیرعلی باهاش دست داد.

پسر خیلی مؤدبی بود و خوشحال بودم که اسد و احسان چنین پسری رو برای فرزند خوندگی انتخاب کرده بودن!

🧠A start beyond love🫀Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt