🍁احسان🍁با ظرف شیرینی از آشپزخونه اومدم بیرون و اتفاقی صداشون رو شنیدم.
لبخندی به پسرک بی نهایت مهربونمون زدم.
اومدنش توی زندگیمون قطعا یه معجزه ی قشنگ بود!با صدای باباجون سمتش برگشتم که گفت:
چرا وایسادی پسر شیرینی ها رو بزار جلو مهمون کوچولومون ببینم خامه ای بیشتر دوست داره یا خشک؟!خندیدم و ظرف شیرینی رو گذاشتم روی میز جلوی امیرعلی و کنارش نشستم و روی موهاش رو بوسیدم و گفتم:
هر چی خواستی بردار یا بگو خودم بهت میدم گل پسرم...باشه؟!سری تکون داد و با انگشت به شیرینی ناپلونی اشاره کرد.
اسد خندید و گفت:
پسر کو ندارد نشان از پدر!خندیدیم.
امیرعلی با ذوق گفت:
بنظرم یکم سخت میشه خوردش اما از همشون خوشمزه تره...باباجون لبخندی بهش زد و یه لیثان آب انار سمتش گرفت و گفت:
بفرمایین شازده کوچولو...طبیعیه طبیعیه از اون انارهای ترش و دلبر!لبخندی زد و از دستش گرفت و گفت:
ممنونم باباجون شما...مکثی کرد و با خجالتی گفت:
شما خیلی لبخندهاتون قشنگه!باباجون خندید و گفت:
معلوم خیلی قلبت معصوم و پاکه که همه ی آدم ها رو زیبا میبینی!یه قلوپ از آب انارش خورد و صورتش بخاطر ترشیش جمع شد و کنجکاو گفت:
الآن منظورتون اینه من ساده ام و زودی گول میخورم؟!اسد لبخندی زد و روی کمرش رو نوازش کرد و گفت:
نه عزیزم باباجونت میخواد بگه خیلی روحت مهربونه و با آدم ها زودی دوست میشه!لبخندی با ذوق زد و گفت:
اوهوم این رو یه بار یه فرشته ی خوشگل اومد تو خوابم و بهم گفت!به حرفش لبخندی زدیم.
نگاهی به اسد انداختم.
خوشحال بودم که توی انتخاب امیرعلی باهم هم نظر بودیم.
![](https://img.wattpad.com/cover/293966549-288-k850985.jpg)