🧠39🫀

314 46 1
                                    


🍁احسان🍁

با ظرف شیرینی از آشپزخونه اومدم بیرون و اتفاقی صداشون رو شنیدم.
لبخندی به پسرک بی نهایت مهربونمون زدم.
اومدنش توی زندگیمون قطعا یه معجزه ی قشنگ بود!

با صدای باباجون سمتش برگشتم که گفت:
چرا وایسادی پسر شیرینی ها رو بزار جلو مهمون کوچولومون ببینم خامه ای بیشتر دوست داره یا خشک؟!

خندیدم و ظرف شیرینی رو گذاشتم روی میز جلوی امیرعلی و کنارش نشستم و روی موهاش رو بوسیدم و گفتم:
هر چی خواستی بردار یا بگو خودم بهت میدم گل پسرم...باشه؟!

سری تکون داد و با انگشت به شیرینی ناپلونی اشاره کرد.
اسد خندید و گفت:
پسر کو ندارد نشان از پدر!

خندیدیم.
امیرعلی با ذوق گفت:
بنظرم یکم سخت میشه خوردش اما از همشون خوشمزه تره...

باباجون لبخندی بهش زد و یه لیثان آب انار سمتش گرفت و گفت:
بفرمایین شازده کوچولو...طبیعیه طبیعیه از اون انارهای ترش و دلبر!

لبخندی زد و از دستش گرفت و گفت:
ممنونم باباجون شما...

مکثی کرد و با خجالتی گفت:
شما خیلی لبخندهاتون قشنگه!

باباجون خندید و گفت:
معلوم خیلی قلبت معصوم و پاکه که همه ی آدم ها رو زیبا میبینی!

یه قلوپ از آب انارش خورد و صورتش بخاطر ترشیش جمع شد و کنجکاو گفت:
الآن منظورتون اینه من ساده ام و زودی گول میخورم؟!

اسد لبخندی زد و روی کمرش رو نوازش کرد و گفت:
نه عزیزم باباجونت میخواد بگه خیلی روحت مهربونه و با آدم ها زودی دوست میشه!

لبخندی با ذوق زد و گفت:
اوهوم این رو یه بار یه فرشته ی خوشگل اومد تو خوابم و بهم گفت!

به حرفش لبخندی زدیم.
نگاهی به اسد انداختم.
خوشحال بودم که توی انتخاب امیرعلی باهم هم نظر بودیم.

🧠A start beyond love🫀Where stories live. Discover now