🧠راوی🧠
چند سال بعد...
با ذوق این طرف و اون طرف میدویید و جیغ میزد.
خندون به پسرکشون نگاه میکردن.
امروز صبح جواب کنکورش اومده بود و تونسته بود توی رشته های مهندسی مجاز بشه.
گل پسرشون خیلی زحمت کشیده بود و توی سه سالی دبیرستانش چه شب ها که از خوابش نزده بود تا به آرزوش برسه.
اول از همه پرید توی بغل ددی اسدش و محکم روی لباش رو بوسیدش و بعد رفت سمت ددی احسانش و آروم بغلش کرد و روی لباش رو آروم و طولانی بوسید.
سرش رو که روی سینه ی ددی احسانش گذاشت با بغض گفت:
خیلی خوشحالم...خیلی...خیلی...اسد هم کنارشون روی مبل نشست و روی موهای پسرکش رو نوازش کرد و گفت:
قربونت برم عسلم دیگه تموم شد هر چی استرس و اضطراب تحمل کردی!احسان لبخندی به چشای نمدار پسرکش که هر چند از لحاظ سنی بزرگ شده بود اما بدنش همونقدر نحیف و ظریف بود نگاه کرد و گفت:
تموم جونه بابایی گریه نکنی ها...اگه گریه کنی یهویی میخورمت...گفته باشم!