🧠92🫀

81 17 0
                                    

🧠راوی🧠

چند سال بعد...

با ذوق این طرف و اون طرف میدویید و جیغ میزد.

خندون به پسرکشون نگاه میکردن.

امروز صبح جواب کنکورش اومده بود و تونسته بود توی رشته های مهندسی مجاز بشه.

گل پسرشون خیلی زحمت کشیده بود و توی سه سالی دبیرستانش چه شب ها که از خوابش نزده بود تا به آرزوش برسه.

اول از همه پرید توی بغل ددی اسدش و محکم روی لباش رو بوسیدش و بعد رفت سمت ددی احسانش و آروم بغلش کرد و روی لباش رو آروم و طولانی بوسید.

سرش رو که روی سینه ی ددی احسانش گذاشت با بغض گفت:
خیلی خوشحالم...خیلی...خیلی...

اسد هم کنارشون روی مبل نشست و روی موهای پسرکش رو نوازش کرد و گفت:
قربونت برم عسلم دیگه تموم شد هر چی استرس و اضطراب تحمل کردی!

احسان لبخندی به چشای نمدار پسرکش که هر چند از لحاظ سنی بزرگ شده بود اما بدنش همونقدر نحیف و ظریف بود نگاه کرد و گفت:
تموم جونه بابایی گریه نکنی ها...اگه گریه کنی یهویی میخورمت...گفته باشم!

🧠A start beyond love🫀Where stories live. Discover now