🍂اسد🍂
وقتی بغض کردنش رو دیدم لبخند تلخی شدم.
محبوب قلبم آسیب دیده بود و قلب و روحش نیاز به ترمیم و نوازش داشت!تویی آغوشم کشیدمش که بدون هیچ مقاومتی به بغلم پناه آورد.
روی صورتش رو بوسیدم و آروم دم گوشش لب زدم:
خیلی منتظر بودم که توی یه فرصت خوب بهت بگم تا به راحتی درخواستم رو قبول کنی اما...کمی ازش فاصله گرفتم و خیره به چشای دریایی و نمدارش لب زدم:
اما چیکار کنم که دلم بدجور گیره...میون حرفم کاری کرد که مدت ها توی حسرتش شبم رو روز میکردم!
از دو طرف صورتم گرفت و لباش رو روی لبام کوبید!
این حرکتش نشون میداد که اون هم نسبت به من بی میل نبوده و تماما نه اما گه گاهی داشته بهم فکر میکرده!چند ثانیه هیچ حرکتی نکردم اما وقتی خواست لباش رو از لبام جدا کنه دل بیقرارم به دلدارش چنگ زد و دست پشت گردنش گذاشتم و بوسه ای رو از سر گرفتیم!
اشک هایی که از چشای نایابش جاری شدن و میون بوسه هامون مخلوط شد.
شوری و شیرینی لباش حس خاصی رو به وجودم تزریق میکرد!
اصلا نمیخواستم تمومش کنم.
خداروشکر میکردم که شیشه های ماشینم دودی بود و چون صبح حرکت کرده بودیم جاده خیلی خلوت بود!همینجور تشنه و با عطش لباش رو میبلعیدم که یهو به پیرهنم چنگی زد.
ناچار کمی عقب کشیدم که نفس نفس زنان لب زد:
داشتم خفه میشدم اسد دیوونه...میون حرفش سیلی به صورتم زد که اولش شوکه شدم اما وقتی عین پسر کوچولو ها شروع به نق زدن کرد به قهقه افتادم!
مشتی به سینه ام زد و گفت:
برای چی این همه مدت صبر کردی؟!یعنی اینقدر ترسناکم که بهم حست رو نگفتی؟!با خنده دست هام رو جلوی بدنم گرفتم و گفتم:
بخدا ترسیدم رابطه ی دوستانمون خراب بشه...عمو جونت هم بهم میگفت زودی اعتراف کنم اما بعد مرگ...نفسی آه مانند بیرون دادم و گفتم:
بعد مرگ پدرت سعی کردم اول آرومت کنم و بعد سفر بهت بگم که انگار دلم دیگه طاقت نیاورد وقتی همیشه عشق خوش قد و بالاش رو چند سانتیش میدید...مشتی شکمم زد که با خنده کمی خم شدم.
لبخند دلبرانه میون اخم هاش زد و لب زد:
اگه بگم نه میخوای چیکار کنی؟!لبخندش نشونه ی مثبت بودن نظرش بود و فقط میخواست حاشیه بره.
سرم رو نزدیکش بردم و با لبخند شیطونی لب زدم:
که میخوای بگی نه؟!اخمی کرد و با ناز سری تکون داد که یهو دکمه ی بخواب صندلیش رو زدم و سریع بلند شدم و روش خیمه زدم!
شوکه نگاهم کرد.
پوزخندی زدم و نزدیک لباش لب زدم:
چطوره جواب مثبت رو از بدن خوشگلت بگیریم...هوم؟!