🍂اسد🍂
کلافه از کار بابا خندیدم.
احسان هم دیگه نگران نبود همراهم میخندید.
خوشحال بودیم که امیرعلی حالا یه حامی دیگه به غیر از خودمون داره!دستم رو روی دستش گذاشتم و میون انگشت هام گرفتم و سمت لبام بردم و عمیق بوسیدم و با چشمکی خیره به چشای دریاییش لب زدم:
میخوام بیشتر عشقمون رو جلوش نشون بدیم...باید بفهمیم حسودی میکنه یا نه که مطمئنم گل پسرمون حسوده اون هم از نوع فوق العاده اش!خندید و گفت:
اما میترسم آسیبی بهش برسه...خب اون هنوز به سن قانونی هم نرسیده!سری تکون دادم و با با لبخند شیطونی گفتم:
خب تا اون موقعی که آقازادهتون بزرگ تر بشه میتونم فقط باباش رو یه لقمه ی چپ کنم...هوم؟!خندید و چشمی تیز کرد و زد به بازوم و گفت:
اسددد!لبخند دندون نمایی بهش زدم و یه آن سمتش خیز برداشتم و چون روی مبل نشسته بودیم وقتی خواست عقب بره روش خوابید و روش خیمه زدم.
نزدیک لباش لب زدم:
چیه خب...باباش از شیر مادر هم برام حلال تره...مگه غیر اینه؟!تکخنده ای زد و سیلی نرمی به صورتم زد و گفت:
خیله خب حلالت!خندیدم و محکم روی لباش رو بوسیدم.
دست هاش رو دور گردنم حلقه کرد و خیره به چشای خمارش بودم که لب زد:
چرا باید اینقدر بوسنده ی خوبی باشی؟!تو گلویی به بی جنبگی همیشگیش زدم و مشغول بوسیدنش شدم.
دستش رو روی سینه ام حس کردم دستم رو روی دستش گذاشتم و سمت پایین تنه ام بردم.
وقتی عضوم رو زیر انگشت هاش حس کرد فشرد.
لبام از هم باز شد و آه مردونه ای کشیدم و لب زدم:
لهش کردی عشقم...یکم یواش تر!شیطون خندید و انگشت هاش رو روش مالید که از لذت چشام رو بستم!