🌈راوی🌈
یکم دیگه دور هم نشستن.
اسد و ثامر بحث میکردن و احسان هم با شوخی هاش جلوی این بحث ها رو میگرفت.وقتی قصد رفتن کردن مسعود و ثامر هم تا دم همراهشون رفتن.
ثامر به امیرعلی قبل خداحافظی قول دادن کتاب های علمی که لازم داشت رو داد که پسرک کلی ذوق کرد و تشکر کرد.وقتی رفتن و خونه در سکوتی فرو رفت.
مسعود مشغول تمیز کردن میز شد.
ثامر هم دست به کار شد و بهش کمک کرد.وقتی کار تمیز کردن و شستن ظرف ها تموم شد ثامر موذب تر شد.
خب شاید اولین بارش بود که تو خونه ی مشعود پا میزاشت.روی مبل نشسته بود و منتظر مسعود بود.
مسعود با لبای خندون از اتاقش بیرون سمتش اومد و کنارش نشست و جعبه ای رو سمتش گرفت.ثامر لبخندی زد و جعبه رو از دستش گرفت و گفت:
این دیگه چیه مسعود...هدیه هست؟!مسعود لبخندی زد و روی پیشونیش رو بوسید و گفت:
بازش کن فقط عزیزم!ثامر لبخند خجلی زد و درش رو باز کرد.
با دیدن گردن بندی که پلاکش یه کتاب طلایی باز بود تکخنده ای کرد و گفت:
هه...این خیلی قشنگه و با ارزش...این...این بهترین هدیه ای میشه که میتونستم از کسی بگیرم!به چشاش چشم دوخت و یه آن با بغلش کرد و با بغضی لب زد:
ممنونم...خیلی ممنونم مسعود!