🧠64🫀

166 24 0
                                    

🌈راوی🌈

یکم دیگه دور هم نشستن.
اسد و ثامر بحث میکردن و احسان هم با شوخی هاش جلوی این بحث ها رو میگرفت.

وقتی قصد رفتن کردن مسعود و ثامر هم تا دم همراهشون رفتن.
ثامر به امیرعلی قبل خداحافظی قول دادن کتاب های علمی که لازم داشت رو داد که پسرک کلی ذوق کرد و تشکر کرد.

وقتی رفتن و خونه در سکوتی فرو رفت.

مسعود مشغول تمیز کردن میز شد.
ثامر هم دست به کار شد و بهش کمک کرد.

وقتی کار تمیز کردن و شستن ظرف ها تموم شد ثامر موذب تر شد.
خب شاید اولین بارش بود که تو خونه ی مشعود پا میزاشت.

روی مبل نشسته بود و منتظر مسعود بود.
مسعود با لبای خندون از اتاقش بیرون سمتش اومد و کنارش نشست و جعبه ای رو سمتش گرفت.

ثامر لبخندی زد و جعبه رو از دستش گرفت و گفت:
این دیگه چیه مسعود...هدیه هست؟!

مسعود لبخندی زد و روی پیشونیش رو بوسید و گفت:
بازش کن فقط عزیزم!

ثامر لبخند خجلی زد و درش رو باز کرد.
با دیدن گردن بندی که پلاکش یه کتاب طلایی باز بود تکخنده ای کرد و گفت:
هه...این خیلی قشنگه و با ارزش...این...این بهترین هدیه ای میشه که میتونستم از کسی بگیرم!

به چشاش چشم دوخت و یه آن با بغلش کرد و با بغضی لب زد:
ممنونم...خیلی ممنونم مسعود!

🧠A start beyond love🫀Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora