🧠50🫀

261 36 1
                                    


🧠راوی🧠

بعد رسوندن امیرعلی به خونه راهی جاده شد.
دلش گرفته بود.
میخواست به دیدار یار بره تا بتونه کمی آرامش برای آینده اش ذخیره کنه.

کارش شده بود گه گاهی رفتن به دیدارش.
با بغضی که مدت ها توی گلوش گیر کرده بود و راهی برای خروجش پیدا نمیکرد ماشینش رو کنار مغازه ی کتاب فروشیش پارک کرد.

شیشه ی ماشین رو پایین داد.
به داخل مغازه چشم دوخت.
پشت میز در حال مطالعه پیداش کرد.

مردی شده بود برای خودش.
لبخندیش عمیق تر شد.
خیلی اتفاقی پیداش کرده بود و وقتی از این خیابون گذر میکرد دیدش!

دلش طاقت نیاورد.
ماشین رو پارک کرد و سمت مغازه گام برداشت.
حدس میزد که شاید نشناستش و بتونه باهاش چند کلمه حرف بزنه به بهانه ی کتاب خریدن!

بارون شدیدی میومد.
مجبور شد برای اینکه زیاد خیس نشه عجله کنه.
وقتی وارد مغازه شد ندیدش!
سرش رو به اطراف چرخوند که دختری با لبخند سمتش اومد و گفت:
میتونم کمکتون کنم پدر جان؟!

لبخندی به دخترک زد و گفت:
بله دخترم...یه کتاب رمان میخواستم!

سمت طبقه های رمان رفتن و گفت:
اینجا تا حدودی هر رمانی که مدنظرتون هست...اسمش رو میگین تا ببینم داریمش یا نه؟!

در حالی که با چشاش دنبالش میکشت لب زد:
هر کدوم که فکر میکنی بهتر از بقیه هست رو بهم بده دخترم!

با شنیدن صداش که نزدیک میشد لبخندی با حس دلتنگی روی لباش نشست.

دختر با خوشرویی رو بهش گفت:
صبر داشته باشین آقای محتشم الآن میان و راهنماییتون میکنن...من تازه کارم هنوز رمان های اینجا رو نخوندم!

قبل اینکه بتونه جلوش رو بگیره رفت دنبالش.
با اضطرابی به رفتنش نگاه کرد.

🧠A start beyond love🫀Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang