🧠11🫀

586 96 5
                                    

🍁احسان🍁

شوکه نشدم از چیزی که گفت و از اعترافی که کرد!
همه ی حرکاتش نشونه ای از عشق بود و حالا فقط داشت به زبونشون میاورد!
چرا دروغ بگم من واقعا خوشحال بودم از علاقه ای که بهم داشت و اعترافی که کرد و کنارش بودن رو دوست داشتم!
همدیگه رو خوب میفهمیدیم و میتونستیم با هم کنار بیاییم!
حتی وقتی برای به حضانت گرفتن امیرعلی باهام هم نظر شد به این موضوع که اون میخواد کاری کنه که بیشتر بهم نزدیک بشیم شک کرده بودم!

وقتی روم خیمه زد و با لبخند های شیطون نگاهم کرد کمی خجالت کشیدم و مضطرب شدم.
خیره به چشاش مضطرب لب زدم:
اسد...اسد...

آروم خندید و لباش روی پیشونیم نشست و عمیق بوسید و لب زد:
جانه اسد؟!تو جون بخواه وجودم...چیه هی میگی اسد اسد؟!

خندیدم از ابراز علاقه اش که روی صورتم و نوک بینی ام رو بوسید و پیشونیش روی پیشونیم نشست و نفس عمیقی کشید و لب زد:
دروغه اگه بگم به کل آرزو هام همین امروز رسیدم؟!

بغضی که از خوشی توی گلوم بود بیرون ریخته شد و اشکی از گوشه ی چشمم چکید که با نوازش انگشت شستش از روی صورتم پاکش کرد و روی چشمی که بارید رو بوسید و لب زد:
اینا رو نگفتم تا اشکت رو ببینم...اینا رو گفتم که بدونی چقدر جدیم و برام مهمی...

خیره به لبام ادامه داد:
بدونی که تنها دوستت ندارم...بفهمی که همه جوره برات میمیرم!

خنده ای میون بغض کرد و از دو طرف صورتش گرفت و روی لباش رو بوسید که اسد گر گرفته از چشیدن اون سرخی ناب آرزو هاش از گردنش گرفت و لباش رو میون دندون هاش گرفت و بوسه ی میونشون رو پر تنش تر و تند تر پیش برد!

تا جایی که هر دوشون از بی هوایی سرخ شده بودن به بوسه ادامه دادن!

اسد عقب کشید و صندلیش رو درست کرد و با خنده لب زد:
دیگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم اگه همینجوری ببوسمت!

خندید به شیطنتش و مشتی به بازوش زد و گفت:
راه بیوفت بریم تا نزدی بالا!

خندید و سرش رو سمت آورد و بوسه ای روی گونه های گر گرفته اش نشوند و چشمی کشید که احسان با ناز خندید و لب زد:
بی بلا جذاب دوست داشتنی!

میون راه آهنگ هایی که دوست داشت رو از طریق بلوتوثی که به ضبط متصل میشد از توی گوشیش پلی میکرد.
گاهی شوخی میکردن با هم و راجب مسخره بودن دفاعیه هاشون توی دادگاه با هم بحث میکردن و گاهی سکوت میکردن و به آهنگ گوش میدادن!

اسد با شیطنت به احسان اخمو نگاه کرد و گفت:
خب عزیزم اون چه حرفی بود زدی؟!آپم به قاضی میگه دلم سوخت و اومدم وکیل یه آدمی بشم که حالا توی تیمارستان بستریه و تحت مراقبته و چون با چشای معصومانه اش توی چشات نگاه کرد و ازت کمک خواست تا از قتل تفرعه اش بکنی؟!

احسان شاکی نگاهش کرد و گفت:
خودت رو بزار جاش...دوست داشتی چون زندگی کاری باهات کرد که سر از تیمارستان دربیاری بهت بگن قاتل و در حالی که اون قتل یه خودکشی بوده و چون که مشکل روانی داشته بهش تهمت زدن؟!

اسد که تازه از ماجرا خبر دار شده بود اخمی کرد و گفت:
چرا اینا رو زود تر بهم نگفتی؟!

احسان نیم نگاهی بهش کرد و بعد نگاهش رو به جلوش داد و گفت:
تازه فهمیدم یعنی بعد چند باری که دیدمش و از خانواده اش پرس و جو کردم این چیز ها دستگیرم شد!

سری تکون داد و جدی گفت:
خیله خب وقتی رسیدیم تهران با هم پرونده اش رو قبول میکنم و طبیعتا من اصلا نمیخوام از چنین پرونده ای پول بگیرم!

لبخندی زد و گفت:
خوشحالم که یکی رو دارم که عین خودم فکر میکنه!

لبخندی زد و دستش رو روی دستش گذاشت و سمت لباس برد و بوسه ای روش نشوند و روی دنده گذاشت و با اخمی مون لبخندش گفت:
گفته باشم نمیتونم یه لقمه ی چپت کنم اما تا آخر مسیر دستت باید همینجا باشه!

احسان به تهدید شیرینش خندید و چشمکی بهش زد که اسد چشم بست و لب زد:
هوف خدا به جوونیم رحم کن در راه دلبری یه فرشته ی زیبا که جدیدا شده همه ی وجودم به چیزی نزنم!

احسان دیگه واقعا هیچی نمیخواست!
لبخندی روی قلبش نشست و لب زد:
اسد واقعا تنهام نمیزاری؟!

اسد اخمی کرد و جدی شد و لب زد:
مرد و قولش...مگر اینکه تو من رو مرد نبینی!

اخمی کرد و سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت:
نه من منظورم این نبود...فقط یکم مضطربم خوب اولین باریه که دارم به یکی به غیر از خانواده ام تکیه میکنم!

بهش حق میداد و دستش رو که زیر دستش بود فشرد و سری تکون داد و گفت:
بهت نشون میدم که چقدر برای داشتنت انتظار کشیدم!

🧠A start beyond love🫀Onde histórias criam vida. Descubra agora