🍁احسان🍁با پلک برهن زدنی تاییدش کردم که گرمای حضور اسد رو کنار خودم حس کردم.
روی صورتم رو بوسید و گفت:
عزیزم من میرم دوش بگیرم...نگاهی به امیرعلی انداختم و گفتم:
پس بچه رو ببر حموم دیگه...مگه نمیبینی خیس عرق شده!امیرعلی با ذوق گفت:
آخ جون بریم بابایی جونم!خندیدیم به واکنشش که بابا جون گفت:
از حموم اتاق خودت استفاده کن اسد!اسد سری تکون و رود راهی حموم شدن.
بابا جون نشست کنارمون و با دستمالی عرق پیشونیش رو خشک کرد که ثامر براش یه لیوان آب میوه ریخت و گفت:
عزیزم تو هم برو حموم تا عرقت خشک نشده!لبخندی پر از مهر به روش زد و دست روی چشمش گذاشت و گفت:
به چشم امر امر شماست همیشه!لبخندی به زیبایی رابطهشون زدم که بابا جون قبل رفتن لیوان آب میوه اش رو یه ضرب سر کشید و رو بهم گفت:
داماد خوشگلم چرا چیزی نخورده...زود باش از خودت پذیرایی کن تا برگردم!خندیدم و چشمی گفتم که رفت.