🧠82🫀

69 19 0
                                    


🍁احسان🍁

با پلک برهن زدنی تاییدش کردم که گرمای حضور اسد رو کنار خودم حس کردم.

روی صورتم رو بوسید و گفت:
عزیزم من میرم دوش بگیرم...

نگاهی به امیرعلی انداختم و گفتم:
پس بچه رو ببر حموم دیگه...مگه نمیبینی خیس عرق شده!

امیرعلی با ذوق گفت:
آخ جون بریم بابایی جونم!

خندیدیم به واکنشش که بابا جون گفت:
از حموم اتاق خودت استفاده کن اسد!

اسد سری تکون و رود راهی حموم شدن.

بابا جون نشست کنارمون و با دستمالی عرق پیشونیش رو خشک کرد که ثامر براش یه لیوان آب میوه ریخت و گفت:
عزیزم تو هم برو حموم تا عرقت خشک نشده!

لبخندی پر از مهر به روش زد و دست روی چشمش گذاشت و گفت:
به چشم امر امر شماست همیشه!

لبخندی به زیبایی رابطهشون زدم که بابا جون قبل رفتن لیوان آب میوه اش رو یه ضرب سر کشید و رو بهم گفت:
داماد خوشگلم چرا چیزی نخورده...زود باش از خودت پذیرایی کن تا برگردم!

خندیدم و چشمی گفتم که رفت.

🧠A start beyond love🫀Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang