🍂اسد🍂
تا همینجاش هم زیادی تند رفته بودم.
خندیدم و هولش دادم عقب که خودش هم خندید و لیف رو سمتم پرت کرد و گفت:
جناب وکیل سینگلی بهش فشار آورده و به رفیقش هم رحم نمیکنه؟!از شوخی سر بازش و حقیقتی که شاید تونست توی چشام حدس بزنه خندیدم و گفتم:
والا من بی گناهم این بر و رویی که تو داری آب خالص هم ناخالص میکنه!خندید و با پاش ضربه ای به شکمم زد و گفت:
خیلی زبون بازی مرتیکه!خندیدم و سری تکون دادم و گفتم:
یه چیز بگو که خودم ندونم!خندیدیم.
شنیدن صدای خنده هاش لحظه به لحظه بیشتر داغم میکردتا به سمتش حمله ور بشم و لبای سرخش رو شکار کنم.
اما سر جام نشستم و خوددار شدم که یه وقت تندرویم باعث از بین رفتن همین دوستیمون هم نشه!
میدونستم که احسان حساس بود و با کوچیک ترین تلخی تا ابد راهم ازش جدا میشه!بعد از حموم و پوشین لباس های راحتی که البته با عذاب و حسرت داشتم به بدن خوشتراش و پوست روشنش که میتونست برای من باشه و جای مارک هام روش موندگار بشه به طبقه پایین رفتیم.
پدر برای شام شینش مرغ درست کرده یود و میدونستم حسابی ترکونده تا احسان رو خوشحال کنه!
والا اون بهتر از من داشت مخ میزد!بعد ورودمون به آشپزخونه.
چشاش رو از ماهیتابه گرفت و بهمون داد و لبخند زدی زد و گفت:
بشینین پسرا الآن حاضر میشه!احسان تشکری کرد و هر دو نشستیم.
کنارش نشستم.
حتی یه میلی متر هم فاصله گرفتن ازش برام عذاب بود!
پدر بعد از گذاشتن سه تیکه ی بزرگ شینش توی هر کدوم از بشقاب ها رو به رومون نشست.
احسان با دیدن شینسلی که حسابی نارنجی شده بود و معلوم بود خیلی ترده با لبخندی که جونم برای دلبریش میرفت رو به بابا گفت:
واقعا معلومه عین همیشه محشره دست پختتون!خندید و گفت:
بخور پسر تعریف نکن شاید شوری یا تندی یا چیزی بود بعد یهویی نتونستی تا تهش رو بخوری شرمنده میشی!خندیدیم به حرفش.
سریع یه تیکه اش رو با چنگال و چاقو جدا کرد و گذاشت توی دهنم.
به محض اولین گاز زدن اومی کشید و گفت:
این خیلی باحاله!خندیدم به رفتار بچگانه و قیافه ی پوکر و شیرینش و خودمم تکه ای خوردم و ذوق تایید کردم و چشمکی برای بابام زدم!
لبخندی زد و با اشاره ی چشم به احسانی که با علاقه مشغول خوردن بود اشاره کرد.
سری تکون دادم و تنها لب زدم که بزودی اقدام میکنم!سری به نشانه ی تاسف تکون داد که خنده ام گرفت اما خودم رو کنترل کردم!
میون خوردن شام بودیم که گوشی احسان زنگ خورد.
معذرت خواهی کرد و برداشتش و گفت:
عمه جونمه!بابام با لبخندی گفت:
بهشون سلام برسون بابا جان!احسان با لبخند چشمی گفت و لب زد:
عمه جونم چطوره؟!کمی حرف زد و از احوالش گفت و بعد از قطع کردنش رو بهم گفت:
خروپوف که نمیکنی عین اون شب؟!خندیدم و با شیطنت گفتم:
اتفاقا گزینه ی بیقراری شبانه هم هست که با یه چیز رفع میشه...به شیطنتم خندید و مشتی به شکمم زد و گفت:
تو چرا اینقدر بی ادب شدی؟!بابا مسعودم خندید و گفت:
والا منم تا سی سالگی سینگل باشم تا این حد بیقراری شبانه پیدا میکنم!به حرف بابا خندید که منم خندیدم.
![](https://img.wattpad.com/cover/293966549-288-k850985.jpg)