⚜️مسعود⚜️
فکر نمیکردم به این زودی بشناستم.
خیلی سال بود که از فاصله ی بینمون میگذشت.
هر چند که رابطه ای در کار نبود و تنها یه ابراز علاقه بود و بخاطر کار پدرش از اون شهر رفتن و دیگه هیچ خبری ازش نداشتم.
میگن که اگه تقدیر بخواد بهم میرسین و خیلی اتفاقی توی این کتابخونه پیداش کردم.وقتی حیرت زده بهم چشم دوخت لبخند تلخی زدم.
کمی نزدیک شد و با اخمی گفت:
این همه مدت میومدی و تنها از دور نگاهم میکردی؟!فکر کردی متوجه نمیشم یکی داره هر روز دیدم میزنه؟!آروم خندیدم به حرفش و گفتم:
شاید نباید به جواهری مثه تو دست زد و تنها از پشت ویترین نگاهت کرد...هوم؟!میون اخم هاش لبخند کمرنگی نشست و گفت:
هنوز دست برنداشتی ازش...نه؟!ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
نه...به سفید شدن موهام نگاه نکن...قلبم هنوز همونقدر جوونه!بالاخره اخم هاش باز شد و خندید و گفت:
خنده...خب حالا نقشه ات چیه؟!سرم جلوتر بردم و خیره به چشاش لب زدم:
یعنی واضح نیست که دنبال صاحب قلبم هستم؟!نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
میخوام حرف بزنیم...فکر نکن نمیدونم که ازدواج کردی و یه پسر هم داری!لبخندی بهش زدم و گفتم:
پس پسرم رو شناختی!سری تکون داد و گفت:
خب اون آقای وکیل هم شبیهته و هم فامیلیش باهات یکیه!وقتی حرف میزد سعی میکردم به لبایی که توی حسرت بوسیدنش شبم رو صبح میکردم نگاه نکنم!
حتی نمیدونستم میتونم به موهای بلندی که دلبرانه روی شونه اش ریخته بود دست بزنم یا نه!آهی کشیدم و قبل اینکه به نگاهم شک کنه خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
حتما حرف میزنیم...