🌈راوی🌈
وقتی اشکش رو دیدن.
با دلهوره و نگرانی نگاهش کردن.
احسان خیلی احساسی بود و مثه پسرک بغضش گرفت.
تنها فکری که به سرش زد به آغوش کشیدنش بود.
بغلش کرد و پسرک هم با کمال نا باوری سر روی شونه اش گذاشت.
محکم بغلش کرد.
اسد با دیدن صحنه ی مقابلش آهی کشید.
میتونست حدس بزنه پسرک مقابلشون زیادی سختی کشیده که اینجوری اشک میریزه!وقتی کمی پسرک آروم شد به سمت صندلی کنار خیابون رفتن.
پسرک رو روی صندلی نشوندن.
احسان هم کنارش نشست.
امیر علی در حالی که داشت یه چشمش رو میمالید لب زد:
ببخشید اگه اذیتتون کردم!اسد لبخندی زد و گفت:
میتونی بهمون بگی اون چیزی که اذیتت میکنه رو...مطمئن باش برای ما قابل درکه!احسان لبخندی به اسد زد.
در واقع خوشش اومد از همدردی که به پسرک نشون داد.
اسد هم متقابلا بهش لبخند زد.
برای یه لحظه نگاهشون بهم گره خورد و برای اولین بار احسان چیزی رو توی چشاش دید که متعجب چشم به امیر علی دوخت.
اسد لبخند کجی زد و به امیر علی نگاه کرد.
امیر علی با معصومیت لب زد:
من مامان و بابا ندارم...احسان یهو شکست.
برای این بچه خیلی زود بود چنین اتفاقی.
برای اونی که بزرگ بود و بالغ سخت بود چنین موضوعی چه برسه به این بچه!
نفس عمیقی کشید و دست سمت مو هاش برد و با لبخندی لب زد:
میدونی چیه پسر خوب...هیچ چیزی توی این دنیا ابدی نیست...یه روزی همهمون میریم...تو باید قبل رفتنت کار های خوبی انجام بدی و بدونی که خدا همیشه کنارته و تو تنها نیستی!لبخندی با خجالت زد.
سری تکون داد و با ذوق گفت:
آره دوست دارم مهندس بشم!اسد لبخندی زد و دستش رو سمتش گرفت و گفت:
پس بیا قول بده برام یه خونه ی خوشگل بسازی!امیر علی خندید و دست هاش رو جلوی صورتش گرفت و گفت:
خب من تازه تونستم یه ماکت کوچولو با چوب های بستنی درست کنم!احسان خندید و گفت:
خب ووروجک تو که هنوز نرفتی دانشگاه...اون موقع خیلی خوب میتونی نقشه بکشی و بالاسر کارگر هات وایسی و بهشون بگی چجوری برات خونه ای که طراحی کردی بسازن!امیر علی چنین اطلاعاتی رو از شغلی که دوست داشت نداشت.
با اشتیاق به حرف هاشون گوش میداد.
اون روز تا نزدیک های غروب با اون دو مرد مهربون وقت گذروند.
موقع خداحافظی احسان شماره اش رو به پسرک داد و گفت برای قرار های بعدی بهش پیام بده و واقعا از ارتباط باهاش خوشحال شده بود!امیر علی با ذوق و هیجان بچگیش تایید کرد و توی مسیر خونه شماره ی اون مرد فرشته مانند رو توی گوشیش سیو کرد!
احسان و اسد توی مسیر برگشت حسابی فکرشون درگیر بود.
اسد وقتی سکوتش رو دید دست روی شونه اش گذاشت و همینطوری که با یه دستش فرمون رو کنترل میکرد گفت:
هی مرد چت شده؟!حرف نمیزنی؟!احسان نفسش رو فوت مانند بیرون داد و گفت:
نمیدونم...اون پسر زیادی خوب بود...اگه یکی رو داشته باشه که حامیش باشه میتونه حسابی بدرخشه!اسد تایید کرد و گفت:
شاید باورت نشه اما من واقعا زده به سرم و میخوام...مکثی کرد که احسان برگشت سمتش و گفت:
میخوای به فرزند خوندگی قبولش کنی؟!اسد متعجب بهش نگاه کرد و زد روی ترمز.
احسان لبخندی زد و گفت:
میدونم توی دلت چیه...به هر حال که رفیقمی و میشناسمت!اسد نگاهی به اطراف کرد و گفت:
به نظرت کار اشتباهی اگه حضانتش رو هر دومون بگیریم؟!خودشون هم از تصمیم یهویی که گرفتن شوکه بودن.
نمیدونستن یهویی چرا اینجوری فکر کردن.
اما اون پسر عین جادویی بود که سحرشون کرده بود و نمیتونستن ازش بگذرن!