🧠راوی🧠
وقتی بار دیگه هر دو از لذت کام شدن توی وان رفتن.
توی آغوش هم بودن.چشاشون بسته بود و توی آرامشی بی انتها غرق شده بودن که یهو در حموم باز شد و قامت امیرعلی پدیدار شد.
در حالی که چشاش رو میمالید با لبایی آویزون لب زد:
ددی بغل میخوام...هق...هم اسد و هم احسان دستشون رو سمتش دراز کردن و گفتن:
بیا اینجا گل پسر بابا!امیرعلی زودی اومد توی وان و کنار احسان دراز کشید و سرش رو طرف دیگه ی سینه ی اسد گذاشت.
اسد روی موهای هر دو رو نوازش کرد و هر دو دستش رو تا کمر هر دوشون برد و رو به امیرعلی گفت:
گل پسرم درد نداره؟!امیرعلی با ناز روی سینه ی ددیش رو بوسید و گفت:
داره اما دوستش داره!لبخندی به جواب پسرکشون زدن.
عشق همینجا کامل میشد!
اینکه درد رو به جون بخری تا لذت عشق رو حس کنی!
درد عاشقی و درد روحی و درد جسمی رو در کنار هم به جون بخری تا به آرامشی که میگفتن از دل عشق میزنه بیرون رو بچشی!این داستان هم شروعی داشت فراتر از عشق و اینکه از عشق پدر و پسری به عشقی ناب برسن آرزویی بود که حال هر سه تاشون بهش دست پیدا کرده بودن!
🥀پایان🥀
اینم از داستانک شروعی فراتر از عشق
امیدوارم از داستانم راضی باشین و اینکه
نظر یادتون نره خوشگلای من☺️💖💋