🌈راوی🌈
اون روز بعد از کمی فکر کردن راجب اینکه اون مرد کی میتونه باشه بیخیال به رخت خواب رفت و خوابید.
صبح قرار بود کلی کتاب جدید به کتاب فروشیش اضافه بشه و باید همهشون رو مرتب میکرد.
پس باید سر حال میبود.صبح با خوردن صبحونه سوار ماشینش شد و سمت مغازه اش روند.
با پارک کردن ماشین کنار مغازه قصد پیاده شدن داشت که یهو چشمش به همون مرد افتاد.
داشت به اون نگاه میکرد؟!
چطور متوجه ی نگاه هاش نشد؟!
حتی یه لحظه هم از روش چشم برنمیداشت!با اینکه اون مرد بیخیال نگاه گرفتن ازش نمیشد بی تفاوت سمت در مغازه رفت و کلید رو توی قفل فرو کرد و بازش کرد و خواست کرکره رو بالا بده که یهو کسی رو کنار خودش حس کرد.
همون مرد بود!
با لبخندی گرم گفت:
سلام آقا ثامر!هول کرده لبخندی زد.
نمیدونست چرا جلوی این مرد و نگاه هاش کم میاره!
انگار یه رازی چیزی پشتشون پنهونه!
خب اونقدری کتاب خونده که بتونه آدم ها رو از روی ظاهرشون بفهمه!جوابش رو سریع داد و گفت:
سلام...باز هم کتاب رمان میخوایین؟!مرد سری تکون داد و گفت:
شاید...اما میخواستم دوباره مغازه ی قشنگت رو ببینم!لبخندی به نشونه ی تشکر زد و اول تعارف زد که اون وارد بشه.
دوباره فکرش درگیر شد.
سر تا پاش رو از پشت برانداز کرد.
قد بلند و کشیده و چهارشونه و موهای مشکی و جوگندمی و ساعت...
وقتی ساعتش رو دید قلبش از تپیدن ایستاد.
مطمئن بود کسی غیر مسعود نمیتونه چنین ساعتی داشته باشه.
خودس اون موقع ها گفته بود که این ساعت برای اجدادشونه!خشک شده به نیمرخش که به قفسه ی کتاب ها چشم دوخته بود زول زد و آروم زد:
مس..مسعود؟!مسعود با شنیدن اسمش به زبون یار لبخند تلخی زد و زمزمه وار لب زد:
جانه مسعود؟!