🍂اسد🍂شب بود که بابا زنگ زد بریم پیشش.
میگفت میخواد یه چیزی رو بهمون نشون بده.
توی مسیر کلا شوکه بودم.
یعنی چی میتونست باشه که باعث بشه پدر این وقت شب دعوتمون کنه خونه اش؟!وقتی رسیدم دم در به بابا زنگ زدم و گفتم در رو باز کنه.
بعد از اینکه در رو باز کرد ماشین رو گوشه ی حیاط پارک کردم.احسان نگاهی به عمارت انداخت و گفت:
یکم نگران شدم اسد...نکنه بابات یه اتفاقی براش افتاده و میخواد که...امیرعلی میون حرف لب زد:
نخیر...باباجون خیلی هم سر حاله...من میدونم میخواد چی رو بهمون نشون بده!آخر حرف لبخندی دندون نما و با ذوق زد.
اخمی با لبخند کردم و لوپش رو گرفتم و کشیدم و گفتم:
پس عسل بابا میدونست و دم نمیزد...هوم؟!خندید و سری تکون داد.
سمت در ورودی رفتیم.
پدر با لبخندی سرخوش به استقبالمون اومد و دست هاش رو برای درآغوش گرفتن امیرعلی باز کرد.امیرعلی با ذوق پرید توی بغلش که هر دو خندیدن.
بعد از اینکه امیرعلی از آغوشش بیرون اومد احسان رو بغل کرد و روی دوشش رو بوسید و گفت:
حال و احوالت چطوره گل پسرم؟!احسان با لبخندی لب زد:
خوبه باباجون...بخوبیتون!با من هم دست داد و رفتیم داخل.
به محض ورودمون پسری رو دیدیم که روی مبل پشت بهمون نشسته بود.