🌷امیرعلی🌷
دلم میخواست بیشتر پیش بابا جون باشم.
البته اونی که میگفت معشوقش هست هم خیلی مهربون و آروم بود.با بهونه ی معده درد مدرسه رو پیچوندم و راهی خونه بابا جون شدم.
نمیدونم چرا دلم میخواست یکم ددی هام رو اذیت کنم.
خب حتما وقتی میفهمیدن دروغ گفتم تنبیه میشدم و نمیدونم چرا نمیترسیدم!وقتی رسیدم خونه ی بابا جون با هم صبحونه و میوه و چایی خوردیم و حتی فیلمی که ثامر جون دانلود کرده بود رو دیدیم.
در مورد یه مادر بود که هر جور شده میخواست از دخترش محافظت کنه و حتی بخاطر نجات جونش از دور شد تا خودش رو از همه لحاظ بسازه تا بتونه در برابر دشمنانی که تشنه به خونش بودن از خودش و دخترش محافظت کنه و...
نزدیک های ظهر بود که صدای زنگ در اومد.
ثامر جون زودتر رفت و در رو باز کرد و رو بهمون با لبخندی گفت:
فکر کنم باباهای این شازده متوجه شدن که مدرسه ذو برای چی پیچونده!خندون توی بغل بابا جون موندم و سرم رو روی سینه اش گذاشتم که روی پیشونیم رو بوسید و گفت:
نگران نباش گل پسر اسد خواست چیزی بگه پوستش رو میکنم اما...یهو خندید و گفت:
خنده...اگه داماد خوشگلم بخواد چیزی بگه فقط میگم چشم!