🌈راوی🌈
اونقدری خوشحال بود که نمیدونست چجوری خوشحالیش رو بروز بده.
با بغض و لبخندی که روی لباش رفته رفته بیشتر میشد لب زد:
یعنی من قراره از اینجا برم و خانواده ی خودم رو داشته باشم؟!مدیر و مربی بهزیستی به ذوق پسرک لبخندی زدن و به آغوش کشیدنش و بهش تبریک گفتن.
آقای مدیر لبخندی زد و گفت:
امروز هم قراره بری پس برو وسایلت رو جمع کن که تموم کار های پرونده ایت انجام شده و چون وکیل بودن دیگه تموم کار ها رو تند تند انجام دادن!با خوشحالی چشمی گفت و دویید سمت اتاقش تا وسایلش رو جمع کنه و بریزه توی کوله پشتی قرمز رنگش!
🍂اسد🍂
به قدری خوشحال بود که حتی لب به ناهارش نزد و فقط میخواست بریم دنبال امیرعلی.
به هول بودنش خندیدم و از مچ دستش گرفتم و عمیق روی لباش رو بوسیدم و دستم سمت باسنش خزید و چنگی ازش گرفتم که با خنده تخت سینه ام زد و گفت:
هی بهت گفته بودم هنوز برای اینکار ها زوده!خندیدم و با دست سرش رو نگه داشتم و گازی از گردنش گرفتم که آهی با خنده گفت و مشتی به بازوم زد و گفت:
اسد...آخخخ...جاش میمونه دیوونه!میخواستم اذیتش کنم.
خواستم دکمه هاش رو باز کنم که از مچ دستم گرفت و با چهره ی درهم و پر از نازی گفت:
نکن دیگه اسد!پیرهنش رو مرتب کردم و محکم به سینه ام فشردمش و روی گوشش رو بوسه ای زدم و لب زدم:
آخخخ الهی اسد فدات بشه!خندید و روی شونه ام رو بوسید و گفت:
خدانکنه عزیزم!وقتی راه افتادیم اونقدری تند روندم که راه یه ساعته نصف بشه
میدونستم احسان خیلی کم طاقته و نمیخواستم طولانی بودن مسیر اذیتش کنه!با رسیدنمون و ورودمون به حیاط بهزیستی امیرعلی رو آماده دیدیم که داشت با توپش توی حیاط بازی میکرد!
با دیدنمون ناباور به سمتمون اومد و گفت:
شما دو تا همون دوست های اون روز توی پارک...اینجا رو از کجا پیدا کردین؟!وقتی هول بودن احسان رو دیدم رفتم سمتش و از دست هاش گرفتم و روی یه زانوم نشستم.
خب به قدری قدش برام کوتاه بود که وقتی اینجوری مینشستم تازه هم قدش میشدم!
اونقدر ریزه میزه و کوچولو تر از سنش بود که اختلاف قدیمون زیاد باشه!لبخندی به چهره ی پر از سوالش زدم و لب زدم:
ببینم بهت گفتن منتظر کسی باشی که میخواد خانواده ات بشه؟!سرش رو با سادگی تکون داد که تک خنده ای زدم و با نیم نگاهی به احسان لب زدم:
ما همون هایی هستیم که منتظرشونی عزیزم!شوکه به هر دومون خیره شد!