📚ثامر📚روی موهام رو نوازش کرد و گفت:
اگه دعوتت کنم به خونه ام...کمی ازم فاصله گرفت و خیره به چشام با لبخندی پر از حس های مختلف لب زد:
میای شاهزاده ی قلبم؟!لبخندی زدم و با شیطنت گفتم:
بیام خونه ات که کارم رو یسره کنی پیرمرد؟!خندید به حرفم و دستش رو لای تارهای موهام برد و دوباره نوازششون کرد و گفت:
خب به نوه ام قول دادم این شاهزاده ی مفخر قلبم رو بهش نشون بدم!تو گلویی خندیدم و از لبه ی کتش گرفتم و خودم رو بیشتر بهش نزدیکش شدم و نزدیک لباش لب زدم:
پس عروس دار هم شدی...هوم؟!در حالی که سعی داشت در مقابلم وا نده تکخنده ای کرد و گفت:
خب باید بهش بگی داماد عزیزم...متعجب نگاهش کردم و گفتم:
پس پسرت هم عین خودته...دیگه رسما عین یه سیبی هستین که از وسط نصفش کردن!خندید و سری تکون داد و روی صورتم رو نوازش کرد و گفت:
البته با این تفاوت که اون اعتراف کرد و عشقش رو گرفت توی آغوشش و من نه!اخمی کردم و سیلی نرمی به صورتش زدم و گفتم:
چون خیلی بی عرضه ای...اصلا موندم چرا باید بعد این همه سال بهت جواب مثبت بدم...هوم؟!دستم رو گرفت و سمت لباش برد و لبخند تلخی زد و روی دستم رو نرم بوسید و گفت:
هر چی بگی حق نداری تک ستاره ی قلبم...تموم حیاتم...دلیل زنده بودنم...