Part 10♨️

12.9K 1.1K 1.1K
                                    

"قسمت دهم"

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

"قسمت دهم"

نمیدانست پاهایش چگونه او را به بند رسانده بودند؛ تنها سرگیجه ی سرسام آوری بود که شقیقه هایش را به نبض انداخته بود!
تپش های قلبش آنچنان به کندی کشیده شده بودند که التماس ذره ای تنفس را داشته باشد؛ آشفته بود...
گویا آن ماهیچه ی سرخ رنگ تپنده، از تپیدن کناره گرفته بود و حالا آنچنان فشرده و مچاله شده بود که دردی عمیق را در جایی "نا کجا" از سینه اش احساس میکرد!
مقابل سلولش متوقف شده بود بی آنکه توانی برای ورود به داخل آن را داشته باشد؛ هوسوک داخل سلول نبود و همان برای
شکرگزاری کافی بود، چرا که تحت هیچ شرایطی نمیتوانست خیره به مردی بماند که شب گذشته حرفش را بر زیر پا له کرده بود!

همان مردی که دلیل درد سینه اش بود، دلیل آشفتگی وجودش و دلیل بغضی که با آن در جدال بود!
دستی یخ زده بر روی برف موهایش کشید و با به رقص درآمدن دانه های ساکن برف بر شانه هایش، دستهایش را به چهره ی فرو پاشیده اش کشید؛ چیزی میان گلویش سنگینی میکرد، چیزی همچون خفگی!
بغض؟شاید...
-کیم..؟
با پیچیدن صدای آشنای جونگکوک، قبل از ورودش به آن سلول کذایی به سوی او چرخید و چرخشش کافی بود تا لبخند بر لبهای پسر کوچکتر خشک شود!
-چیزی... شده؟
چه چیزی شده بود؟
در واقع چه چیزی نشده بود؟

آب دهانش را به تلخی فرو داد و زبانش را بر روی لبهای خشکش کشید:
-نه!
-داشتم نگاهت میکردم، خوب به نظر نمی...
با کلافگی جمله ی او را برید:
-چرا سر پستت نیستی؟
-کاری توی کتابخونه باقی نمونده بود!
نفسش را بریده رها کرد، حتی علاقه ای به نفس کشیدن هم نداشت؛ به حق که اگر متوقف میشدند، با رضایت تمام میمرد:
-جونگکوک...
با بالا کشیده شدن نگاه پسر کوچکتر، با تلخی لب زد:
-میتونی بهم یه پاکت سیگار قرض بدی؟
نیازش بود!

چرا که اگر آن نخ ها را خاکستر نمیکرد، ذره ذره وجودش خاکستر میشد؛ اگر آن نخ ها آن روز را به شب نمیرساندند، از غم انباشته شده میان گلویش میمرد!
-مطمئن شدم چیزی شده... الان برات میا...
-ممنونتم.

با پیچیدن صدای تهیونگ میان جمله اش، گویا برای لحظه ای زمان برایش متوقف شده باشد؛ با دهانی نیمه باز خیره به او ماند!
پریشان بود، آنچنان که نمیتوانست باور کند مرد شکسته ی مقابلش همان تهیونگ بی قید و شرط ساعاتی پیش باشد!
با گیجی لبهایش را از هم فاصله داد تا افکارش را بر زبان بیاورد، اما تنها صدای بی صدایی بود؛ اصلا چه داشت که بگوید؟!

INRED | VKOOKWhere stories live. Discover now