In Red - سرخپوش
جونگکوک جئون، رئیس زادهی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلولهای اون زندان بزرگ شده بود و حالا یک تازه وارد توی بند هشتم، همه چیز رو بهم ریخته بود! 🔞🃏⛓
تازه واردی که بدون هیچ ترسی مقابلش میایستاد و با گستاخی جوابش رو میداد ا...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
"قسمت چهل و سوم"
(21.02.29_07:15)
صداها برایش ناواضح بودند و نگاهش تاریک؛ تنها عطری خنک شده و آشنا از مردی بود که میدانست متعلق به اوست؛ اما نمیدید، گویا درفاصلهای میان مرگ و زندگی معلق مانده بود، آنگونه که نتواند تشخیص دهد، کجا از آن دنیا قرار داشت؟ برزخ سرد و تاریکش و یا همان بهشتی که حالا آنچنان دریغ شده بود که در سیاهی فرو رود؟! رفته رفته صدا واضح تر شد، به وضوحش رسید... صدای نفس بود، نفسهایی بریده، نفسهایی به نوسان افتاده و نجوای ناله مانند آشنایی که صاحبش را میشناخت.
صدای نزدیک و لرزانندهی مردی که حالا که کمی هوشیار تر شده بود، بیاندازه بیفاصله به نظر میرسید... "صدای جونگکوکش بود، مرد فرو رفته میان آغوشش!" همان تشخیص و همان دستور از سوی مغز آشفتهاش کافی بود تا با گیجی پلکهای خوابش را به آرامی از هم باز کند و نگاهش گرهی سقفی شود که شب گذشته خیره به آن، قلب پسر کوچک تر را به لرز انداخته بود؛ جملههایش را با تصور جونگکوک به خواب رفته به زبان آورده بود و چنان مرد شیفتهی نارنجیپوش را بر دهانش کوبیده بود که آرزوی خواب کند! در اتاق جونگکوک خوابش برده بود و حالا تنها صدا، صدای نفسهای ترسیدهی مردی بود که خوابیده میان فاصلهای از شانه و سینهاش "کابوس" میدید!
"مگر او مرده بود که پسر کوچکتر حتی در خواب هم آرامش نداشته باشد؟!"
نگاهش از سقف گرفته شد و کمی به سوی پسر کوچکتر مایل شد، "باور آنکه رئیس آنگونه میان آغوشش فرو رفته بود تمام باورهایش را زیر سوال میبرد؛ آن حرارت، حرارت جثهی او بود؟ آن تپش و صدای نفس، متعلق به جونگکوکی بود که حالا عطر ابریشمهایش هوش را از سرش پرانده بود؟!" بی اراده لبخند وقیح در اوج رضایت مهمان لبهایش شد و با احساس شدت گرفتن ضربان و تپشهای قلب او، کنجی از دندههایش، آب دهانش را فرو داد؛ همچون گذشتهای نزدیک، بازو و دستش زیر سر او به خواب فرو رفته بود، اما چه دردی شیرینتر از ماندن او تا پاسی از صبح درمیان آغوشش؟! -جونگکوک... پاسخش، نفسهای او بود و عرقهایی که میدانست از ابریشمهای او روی سینهاش نشسته است! کمی جا به جا شد و درحالیکه سعی در صاف کردن گلویش داشت به آرامی لب زد: -هی... جئون، وقتشه چشمهات رو باز کنی!