Part 80♨️

1.4K 113 42
                                    

"قسمت هشتاد"

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


"قسمت هشتاد"

(برج سنترال پارک_نیویورک؛ ۲۰۲۲/۰۲/۲۲_۲۰:۵۵)

نگاهش را از ساعتش گرفت، ساعتی که عقربه‌هایش با پنج دقیقه به نه شب را نشانه گرفته بودند؛ آب دهانش را فرو داد، همه چیز همانطور بود که میباید!
"یک خریدار مصمم؛
یک وکیل.
نگهبانی در لابی برج..."
نیم نگاهی به جیمین انداخت، جیمینی که چون پیرمردی سالخورده ظاهر شده بود و با لباس رسمی نگهبان، درحالیکه کلاه فرمش را پایین کشیده بود، با فاصله از آندو، زیر چشمی نگاهشان میکرد؛ نگاهی نافذ و در انتظار تایید.

خیره به او، نامحسوس و به آرامی سرش را تکان داد و نگاه و حرکتش کافی‌ بود تا پاسخش تکان خوردن متقابل سر جیمین به معنای اطمینان  و آغاز نقشه باشد.
نگاهش به سرعت از جثه‌ی او گرفته شد و قدمهای محکم و پر صدایش همراه با زن مو طلایی و غرق شده میان سیاهی لباسهایش، به سمت کانتر نگهبانی کشیده شدند.
متوقف شد و درحالیکه نیم نگاهی به کریستال می‌انداخت لبخند مضطربی زد؛ خیره به نگهبان پشت کانتر زمزمه کرد:
-دیوید کارتر...
اشاره‌اش را به کریستال داد:
-ایزابل گریس... از خریدارهای واحد هفتصد و هشت هستیم!
پیرمرد نیم‌نگاهی به آنها انداخت و با لبخند زمزمه کرد:
-منتظرتون بودیم آقای کارتر! بفرمایید... از این سمت.

خونسرد، از پشت کانتر خارج شد و قدمهایش را به سوی آسانسور کشید تا آنها را بدرقه کند، با دستهای چروکش اشاره داد:
-چقدر زود تشریف آوردید، تا جایی که به یاد دارم قرار بود ساعت ده اینجا باشید...
نیم نگاهی به چشمهای چین افتاده‌ی او انداخت:
-با آقای جئون هماهنگ شده.
-مدیر فروش برج تو راه هستن، کاری براشون پیش اومده؛ شما بفرمایید داخل تا ایشون هم تشریف بیارن!
با باز شدن در آسانسور نیم نگاهی به هم انداختند و پیرمرد منتظر آن‌دو لبخند زد.
-بفرمایید...
قلبی که میان گلویش میتپید قدمهایش را به داخل کشید و نیم نگاهی به کریستال انداخت؛ دختر زیباروی به تردید افتاده بود.
-تا به واحد برسید، خبر حضورتون رو به مالک میدم.

سرش را تکان داد و کریستال هم به تبعیت از او وارد آسانسور شد.
با دور شدن پیرمرد، نفس حبس شده‌اش را با صدا رها کرد و بی‌توجه به عرقهای نشسته روی پیشانی‌اش، قبل از بسته شدن در با گره خوردن نگاهش به جیمینی که به سمت نگهبان قدم برمیداشت لبخند پهنی زد:
-حرومزاده داره میره سمت اون!
کریستال نگاهی به برادرش انداخت و به آرامی خندید:
-چه طور به نظر میرسم؟!
در بسته شد و آن مکعب به سرعت به سمت بالا حرکت کرد.
نیم نگاهی به کریستال انداخت و زمزمه کرد:
-خانم گریس، شما همیشه عالی به نظر میرسید!
کریستال پوزخند واضحی نثارش کرد:
-شما هم، حتی زمانی که کیم تهیونگ بودید...
-کارترم، دیوید کارتر!

INRED | VKOOKWhere stories live. Discover now