Part 29-A♨️

8K 619 754
                                    

"قسمت بیست و نهم؛ بخش اِی"

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


"قسمت بیست و نهم؛ بخش اِی"

بی توجه به اخم های از درد گره خورده ی پسر کوچکتر، فشار حلقه ی دستش را به دور بازوهای او بیشتر کرد و بیش از پیش او را میان تابلوی پشت سرش فرو برد؛ لبهایش را با تشنگی بر روی لبهایش کشید و بوسه ی کشداری را به جا گذاشت.
جونگکوک زندگی اش را پنهان میکرد؛
جونگکوک از ترسهایش فرار میکرد؛
جونگکوک آنی نبود که به دنبالش بود؛
جونگکوک آنی نبود که تشنه ی خونش بود؛
نمیتوانست باشد، نباید میبود!
بی خبر از درد عمیقی که به ستون فقرات او وارد کرده بود، لب پایینش را به دندان کشید و با پیچیدن صدای خفه شده ی آوای گلوی او، بی آنکه دستهایش را رها کند، بوسه ی پر صدا و محکمی را بر یاقوت خیس شده ی پایین او به جا گذاشت:

-میشناختمش... رئیس...
نیم نگاهی به پلکهای بسته شده ی او انداخت و چشمهای پر عطشش را پایین تر کشید، روی لبهایی که حالا سرخ از رد دندان هایش بودند؛ آب دهانش را فرو داد و بر روی سرخی آن لب زد:
-اون نگاه کوفتیت... توی اون عکس کوفتی رو.‌‌..
زبانش را بر روی لبهای پسر کوچکتر کشید و بی آنکه نگاهش را از آن نرمه ی خواستنی بگیرد زمزمه کرد:
-میشناختم...
با احساس تکان خفیف بازوهای او اینبار فشار بیشتری را نثار گره ی دستهایش به دور بازوی او کرد لبهایش را همراه با نفسهای داغ شده ای که وجود پسر کوچکتر را به آتش میکشید،
بر روی لبهای نیمه بازش کشید، آنگونه که ردی خیس شده از بزاقش بر جا بگذارد:
-میشناختمش جونگکوک...

آب دهانش را فرو داد و بی خبر از اثر الکل میان سلول های وجودش، تلخند بی صدایی زد:
-من قبل از خودت..‌. اون نگاه کوفتیت رو شناختم!
شناخته بود...
شاید شیفته ی همان نگاهِ لعنت شده، شده بود!
شاید برای همان نگاه صادق بود که پا در آن زندان نفرین شده گذاشته بود!
شاید برای زنده بودن آن نگاه در میان عکس‌هایش بود که حالا دلداده بود!
پلکهای پسر کوچکتر با لرزش مشهودی بر هم فشرده شدند؛ لرزشی که از نگاهش به دور نمانده بود و حالا نفس های تند
شده ی او همچون دمیدن روح تازه ای در میان جسم مرده اش، زندگی بخش تلقی میشد!
بوسه ی کوتاهی را کنج لبهای لرزانش برجا گذاشت و با صدایی که میدانست سنگ را میشکند زمزمه کرد:

-حالا با همون نگاه‌.‌.. توی چشمهام زل میزنی و... دروغ میگی!
جمله ی پسر بزرگ تر کافی بود تا درد میان کمرش جای خود را به گرمایی از آن خلسه ی شیرین بدهد، همان شیرینی تلخ شده ای که لبهایش را به لرزش و فکش را به منقبض شدن وا میداشت!
-با اون نگاه کوفتیت جئون، با نگاهت به من دروغ... میگی!
آب دهانش را فرو داد و بی آنکه بتواند پلکهایش را باز کند نفس سوزانش را هدیه ی لبهای تهیونگ کرد.
همان نفس پر حرارتی که کافی بود تا لبهای مرد بزرگ تر اینبار نرم تر از بار گذشته لبهایش را به آغوش بکشند و آن یاقوت شکسته را میان لبهایش به بازی بگیرد!
بوسه ی بی هوسی که خالص تر از همیشه به نظر میرسید.
-چشمهات رو باز کن‌.‌.!

INRED | VKOOKWhere stories live. Discover now