Part 57-2♨️

3.7K 239 76
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

"قسمت پنجاه و هفتم، بخش دوم"

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


"قسمت پنجاه و هفتم، بخش دوم"

(اسکای لاین_ چهار و ده دقیقه‌ی بامداد)

خودش را به دستهای آب سپرده بود؛ قطره‌های یخ زده؛ حمام منجمد شده...
حالا با بدنی در بی‌حسی فرو رفته خیره به پاهایش مانده بود، پاهای بی رنگ و رویش، پاهایی که از سرمای آن آب به کبودی کشیده میشدند، چه میکرد؟! چه از جان خودش میخواست که آنگونه خودش را شکنجه میکرد؟!
کم درد در زندگی‌اش داشت که آنگونه به خودش درد میداد تا بی‌حس شود؟ تا در لایه‌ای از خلا و خلسه فرو رود که دیگر نه خود را بشناسد و نه خدایش را؟؛
آب دهانش را فرو داد و بی توجه به احساس سنگینی استخوانهایش، دوش را بست؛ دستی میان ابریشم هایش کشید و بدون لحظه‌ای درنگ و وقت‌کشی قدمهایش را به سوی آویز

حوله‌اش کشید، پارچه‌ی ضخیم و سفید رنگ را به دور نیم تنه‌ی پایینش پیچید و حوله‌ی کوچکتر را روی ابریشمهایش قرار داد.

تا زمان داشت، باید از آن خانه و تنها دارایی خاطرات شیرینش دل میکند، اگر افسرش بازمیگشت بدون شک مانع میشد؛ حتی اگر مانع نمیشد هم مگر دلش را داشت خیره به او بماند و آن خانه را ترک کند؟ میتوانست؟!
چه وقاحتی...
قدمهایش را به سوی خروجی حمام و اتاقش کشید؛ اتاقی امانتی، اتاقی که در آن با لبخند پا نگذاشته بود، اما امیدش لبخند به هنگام خروجش بود ولی حالا گذر و دست زمانه چنان ظالمانه به رخش کشیده شده بود که به هنگام رفتن هم لبخند نزند...
چه در فکر داشت و چه به سرشان آمده بود که به اجبار آن خانه‌ی گرم و دوستداشتنی، آن سقف امن و پناه آغوش مردش را ترک کند!

پوزخندی به زندگی فلاکتبارش زد و درحالیکه آب موهایش را میگرفت مقابل کمد متوقف شد؛ نیم نگاهی به لباسهای داخلش انداخت و همان کافی بود تا قلبش فشرده شود، چنان که ترک بردارد و با صدای بلندی خرد شود؛ دردناک آن بود که بدون
وسیله پا در آن خانه گذاشته بود و حالا تنها چیزی که از آن خانه میبرد همچون ورودش همان یک دست کت و شلوار بود و حجم انبوهی از خاطرات.
در واقع خاطرات ریز درشت اسکای‌لاین روی قلبش سنگینی میکرد چنانکه نفسهایش کند شوند!
نیم نگاهی به کت و شلوار خاکستری رنگ داخل کاور انداخت، از دار آن دنیا همان را داشت و همان هم افسرش به او هدیه کرده بود، باقی آن زرق و برقها تعلقی به او نداشت، برایش بود، آنها را به همراه دخترک خریده بود، اما در زندانی که لبریز از نارنجی و نارنجی پوشان بود، لباسهای گران قیمت و مجلل چه جا و اهمیتی داشت؟!

INRED | VKOOKWhere stories live. Discover now