"قسمت پنجاهم"
-فرقی نداره مربی جئون، این سالهای پشت میله بیگناه رو هم گناه کار میکنه!
-هانا... بر خلاف تو من پدر خوبی نداشتم، میدونی تو حداقل اون هالهی محو پدرت رو به یاد میاری و میگی که دوستت داشته، اما میتونی تصور کنی که اگه با یادآوری هالهی محو پدرت یخ بزنی و تموم وجودت فلج شه یعنی چی؟!
با گره خوردن نگاه براق دخترک به نگاه مات شده از نفرتش زمزمه کرد:
-پدر من مرد خوبی نبود!
با مکثی کوتاه و تلخ ادامه داد:
-هیچوقت بهت تحمیلی نشده تا اجبار رو درک کنی، نذار که بشه!
-منظورتون چیه؟-از یه خانوادهی از هم پاشیده فقط یه پیرمرد برام باقی مونده، یه پیرمرد که حرف نمیزنه مبادا نفسهاش تموم شه و بمیره...
پاسخ جملهاش خندهی ریز و بیصدای هانا بود؛ از خندهی او خندهی بی صدایی کرد:
-به اون هم تحمیل شده بود، تحمیل میشد و مجبور بود؛ بهش فهمونده بودن که آدم زاده شده تا یا به جرم و خلاف کشیده شه و یا کسی باشه برای پاکسازی این جرمها... اما هانا...
تماس چشمیاش را موفقیت آمیز برقرار کرد و با لحنی شمرده ادامه داد:
-وقتی یه اسلحه پر به سمتت نشونه گرفته شده باشه، چه فرقی میکنه کی باشی؟
...
-تهدیدش کردن، جونش در خطره... خودش و خانوادش رو به خارج از شهر ببر... فهمیدی؟!
یونگی سری تکان داد:-نمیخوای بگی چی شده؟!
-میگم یونگی، فعلا فرصت چندانی باقی نمونده کاری که میگم رو انجام بده...
-عقلت رو از دست دادی؟
پلکهایش را روی هم فشرد و نفسش را با صدا رها کرد، یونگی بیخبر بود پس نباید به جوش میآمد؛ حالا فرصت افتادن به جان یکدیگر نبود!
-نه... تهدیدش کردن یه امانتی رو توی مقتول جاسازی منه!
پاسخش خندهی ناباور یونگی بود:
-دیوونه شدی؟ افسر؟ این هم با اون حرومزاده دستش تو یه کاسست!
ممکن بود..
اما کبودی و نگاه و التماس صدایش چیز دیگری میگفت، زمان میخرید!
-با فیکنره!
YOU ARE READING
INRED | VKOOK
FanfictionIn Red - سرخپوش جونگکوک جئون، رئیس زادهی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلولهای اون زندان بزرگ شده بود و حالا یک تازه وارد توی بند هشتم، همه چیز رو بهم ریخته بود! 🔞🃏⛓ تازه واردی که بدون هیچ ترسی مقابلش میایستاد و با گستاخی جوابش رو میداد ا...