In Red - سرخپوش
جونگکوک جئون، رئیس زادهی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلولهای اون زندان بزرگ شده بود و حالا یک تازه وارد توی بند هشتم، همه چیز رو بهم ریخته بود! 🔞🃏⛓
تازه واردی که بدون هیچ ترسی مقابلش میایستاد و با گستاخی جوابش رو میداد ا...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
"قسمت پنجاهم"
-فرقی نداره مربی جئون، این سالهای پشت میله بیگناه رو هم گناه کار میکنه! -هانا... بر خلاف تو من پدر خوبی نداشتم، میدونی تو حداقل اون هالهی محو پدرت رو به یاد میاری و میگی که دوستت داشته، اما میتونی تصور کنی که اگه با یادآوری هالهی محو پدرت یخ بزنی و تموم وجودت فلج شه یعنی چی؟! با گره خوردن نگاه براق دخترک به نگاه مات شده از نفرتش زمزمه کرد: -پدر من مرد خوبی نبود! با مکثی کوتاه و تلخ ادامه داد: -هیچوقت بهت تحمیلی نشده تا اجبار رو درک کنی، نذار که بشه! -منظورتون چیه؟
-از یه خانوادهی از هم پاشیده فقط یه پیرمرد برام باقی مونده، یه پیرمرد که حرف نمیزنه مبادا نفسهاش تموم شه و بمیره... پاسخ جملهاش خندهی ریز و بیصدای هانا بود؛ از خندهی او خندهی بی صدایی کرد: -به اون هم تحمیل شده بود، تحمیل میشد و مجبور بود؛ بهش فهمونده بودن که آدم زاده شده تا یا به جرم و خلاف کشیده شه و یا کسی باشه برای پاکسازی این جرمها... اما هانا... تماس چشمیاش را موفقیت آمیز برقرار کرد و با لحنی شمرده ادامه داد: -وقتی یه اسلحه پر به سمتت نشونه گرفته شده باشه، چه فرقی میکنه کی باشی؟ ... -تهدیدش کردن، جونش در خطره... خودش و خانوادش رو به خارج از شهر ببر... فهمیدی؟! یونگی سری تکان داد:
-نمیخوای بگی چی شده؟! -میگم یونگی، فعلا فرصت چندانی باقی نمونده کاری که میگم رو انجام بده... -عقلت رو از دست دادی؟ پلکهایش را روی هم فشرد و نفسش را با صدا رها کرد، یونگی بیخبر بود پس نباید به جوش میآمد؛ حالا فرصت افتادن به جان یکدیگر نبود! -نه... تهدیدش کردن یه امانتی رو توی مقتول جاسازی منه! پاسخش خندهی ناباور یونگی بود: -دیوونه شدی؟ افسر؟ این هم با اون حرومزاده دستش تو یه کاسست! ممکن بود.. اما کبودی و نگاه و التماس صدایش چیز دیگری میگفت، زمان میخرید! -با فیکنره!