In Red - سرخپوش
جونگکوک جئون، رئیس زادهی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلولهای اون زندان بزرگ شده بود و حالا یک تازه وارد توی بند هشتم، همه چیز رو بهم ریخته بود! 🔞🃏⛓
تازه واردی که بدون هیچ ترسی مقابلش میایستاد و با گستاخی جوابش رو میداد ا...
Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.
Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.
" قسمت هفتاد و شش"
(گریسی_نیویورک؛ کتابخانه، ۰۸:۰۰) (۲۰۲۲/۰۱/۰۳)
"تنها مانده بود؛" تنها میان دردهایش، تنها میان گرههایشان، "تنها" در کتابخانهای لبریز از آدم... راست میگفتند، "تنهایی" واژهای فرای گنجیدن میان معانی بود، او تنها بود، میان تنهایانِ غرق شده در افکار، زندانیانی میان نارنجیِ پرتقالی که از عطر و بوی پرتقال تنها لباسش را به تن داشتند؛ نه عطری بود و نه بویی؛ ظاهر بودند، ظاهری قدرتمند و باطنی به خاک نشسته با آرزوهایی به پرواز درآمده؛ روزی او هم آرزومند بود، آرزویش تنهایی و سکوت بود، آرامش و تاریکی، بیصدایی و لبخندش؛ اما حالا چه دردناک میان تنهاییای که آرزویش بود، آرزوهایش را میکشت!
نگاهش را از کتاب نفرین شدهی زیر دستهایش گرفت، کمتر از بیست صفحه باقی مانده بود و او؟ دستهایش میلرزید... آب دهانش را فرو داد و بیخبر از آنکه نگاهها آویز ابریشمهایش شده بود، نیم نگاهی به اطرافش انداخت؛ کتابخانهای که در سکوتش مرده بود، مجرمانِ بیجرمی که مشغول سفر میان کتابها بودند، کسی چه میدانست، شاید آنها هم آنگونه میگذراندند، زندگی و زنده ماندن میان کلماتِ نوشته شده! در واقع زندانی بیکتاب، شکنجهگاهی بیرحم بود، "کتاب به دستهایشان میدادند تا با غرق شدن در داستانهای دیگری داستان زندگی خود را به فراموشی بسپارند." اگر زندانی بیکتاب میماند، مرگ و میر میانش سر به فلک میکشید! نمیدانست، شاید هم حضور آن تعداد مجرمِ کتابخوان تنها به دلیل سود و منفعتش بود، شرط جدیدی که رئیس جدید زندان گذاشته بود، آنکه اگر کتابهایشان را تمام کنند، پاداش میگیرند؟!