"قسمت سی و نهم، بخش بی"
-چون قراره امشب تمام حواست برای من باشه!
تمام حواسش برای او بود، مگر میشد "بیحواس" پایش را در اتاقی بگذارد که میدانست انتهایش آغوشی میان تخت اوست؟!
تهیونگ پسر کوچکتر را دست کم گرفته بود، "جونگکوکِ دلتنگی که پا در اتاقش نمیگذاشت مگر برای داشتن تک بوسهای از سوی او!"حالا مرد بزرگتر با چه وقاحتی خیره به جثهی برهنهی او میان نگاه دلتنگش زل میزد و دم از حواس پرتی او میزد؟!
جونگکوک نمیگفت، جونگکوک حرفی نمیزد؛ حتی اگر زمین هم به آسمان دوخته میشد دلتنگی و علاقهاش را به زباننمیاورد؛ "کجا از آن دنیای نفرین شده نوشته شده بود که دلدادگان، جار میزنند؟!"
شاید اگر مرد بزرگتر دنیا را همانطور که او به چشم میدید، نظاره میکرد حالا متوجهی عمق علاقهی آن رئیسزاده میشد!
"جونگکوکی که نمیبوسید، از محدودهاش گذشته بود!
جونگکوکی که به آغوش نمیکشید، زیر خط قرمزهایش زده بود و جونگکوکی که به زیر کشیده نمیشد، حالا منتظر حرارت دستهای او مانده بود!
غیر ممکنهایش ممکن شده بودند و ناباوریهایش باور..."
"کجا از آن دنیای کذایی باید نوشته میشد که رئیس یک بند خودش را تسلیم تازهواردی کرده که جز در نارنجی ریسمان اعتمادش را بریده است؟!"بیتوجه به ریزش قلبش تنها از صدای بم و دورگهی او، لبخند دندان نمایی را تحویلش داد و مردبزرگتر با گستاخی انگشتهای
پر حرارتش را روی آلت او به حرکت درآورد، حرکاتی ملایم و چنان ماهرانه که برای چنگ ننداختن روی بازوهایش مقاومت کند!
-تمام حواسم برای تو نیست؟!با پیچیدن لحن دورگهی پسر کوچکتر خندهی بیصدایی کرد و درحالیکه تنها برای بوسیدن یاقوتهای او، از درد سرشانهاش میگذشت، روی پسر کوچکتر بیشتر خم شد، بی آنکه حرکت سرکشانهی انگشتهایش روی عضو به نبض افتادهی او را سرکوب کند:
-ازت حواس بیشتری میخوام...
-چطور بهت ثابتش کنم؟ انتظار داری برات ناله هم...
با فشاری که توسط شست او به کلاهک عضوش وارد شد، آوایی سرکوب شده ازمیان لبهایش خارج شد و درحالیکه لب پایینش را میگزید جملهاش بریده شد!همان جملهی سرکوب شدهای که موجب نیشخند مرد بزرگتر شد و درکسری از ثانیه بوسهی شیفتهای که کنج لبش کوبیده شد:
-فقط به چیزی جز... امشب فکر نکن، میفهمم که تموم حواست اینجا نیست!
با اتمام جملهاش بیخبر از داغ شدن پایین تنهاش، نیم نگاهی به صلیب روی گلوی او انداخت، همان صلیب بالداری که در پی رهایی بود؛ گویا آن پیکره تراشیده شده بود تا زیباییهایش نفس او را به شمارش اندازد، از پوست لطیفش گرفته تا ریز به ریز از نقش و نگاری که او را آراسته بود!
با لبخندی نامحسوس سرش را میان گودی گردن پسر بی طاقت فرو کرد:
-جئون... رئیسزادهی اون بند هر روز و هر شب اون پردهی کوفتی رو میکشید... یادته؟!
YOU ARE READING
INRED | VKOOK
FanfictionIn Red - سرخپوش جونگکوک جئون، رئیس زادهی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلولهای اون زندان بزرگ شده بود و حالا یک تازه وارد توی بند هشتم، همه چیز رو بهم ریخته بود! 🔞🃏⛓ تازه واردی که بدون هیچ ترسی مقابلش میایستاد و با گستاخی جوابش رو میداد ا...