"قسمت پنجاه و نهم"(یک هفته بعد از پل؛ 2022.04.06، بازداشتگاه متروپولیتن_ بروکلین، نیویورک)
تنها تاریکی بود؛ صدای باران...
نگاهی تار شده، حس سنگینی میان قفسه سینهاش و نفسهایی کند شده!در سکوت، خیره به دری مانده بود که بوی فلز زنگزدهاش مشامش را میسوزاند؛ در نفرتانگیزی که توسط مستطیل باریک و "پنجره" نامش، تزیین شده بود! پنجره؟!
پوزخندی به واژهی کنج افکارش زد، منظور همان باریکهی پر نفرتی بود که هر از گاه ذرهای نور نصیب چشمهایش میکرد؟!
آنها چه از پنجره میدانستند؟! چه از نفس کشیدن آنسوی میلهها میدانستند که با کمال وقاحت آن باریکه را پنجره مینامیدند؟! پنجره برای نفس کشیدن بود، پس چرا خفه شده بود؟! پنجره برای احساس زندگی بود، پس چرا مرگ گلویش را میفشرد؟!
آخرین کام را از سیگار قرضیاش گرفت و نیم نگاهی به فیلترهای ستون شده کنج دیوار نمزده انداخت؛ هفتمین بود؛ هفت روز گذشته بود و او در آن هفت روز تنها هفت نخ کشیده بود، پس قانونی جدید بود؟!
سیگار داخل بازداشتگاه هم ممنوع شده بود و او آنقدر حقیر شده بود که از نگهبانها روزی یک نخ گدایی کند؟! به حق که دست بیرحم روزگار وقایع را بازمیگرداند، بر دهانش میکوبید!"هفت روز در سکوت، هفت روز در تاریکی، هفت روز در تنهایی و هفت روز در دلتنگی!"
"هفت روز شده بود که حسرت آخرین آغوش دریغ شده را میکشید!"
نگاهش را از ستونهای له شده گرفت، عادتش شده بود فیلترهایش را ستونی خاموش میکرد که فراموش نکند چه دردها میان سینهاش خاکستر کرده است!
درحالیکه تکیهاش را به دیوار سرد و مرطوب میداد پلکهایش را روی هم فشرد، تنها امیدش روز بعد بود و سیگار و همان فیلتری که باعث میشد روزها را فراموش نکند؛ چند ستون دیگر تا دیدارش با تهیونگ باقی مانده بود؟! چند روز؟!
"در انتظار او پیر شده بود..."
بازداشتگاه به مراتب منفورتر از گریسی بود، محدودتر و ترسناکتر؛ حتی نمیدانست میتواند جملهها را به زبان بیاورد و یا فراموش شدهاند؛ هفت روز بود که در سکوت سپری شده بود،اگر تهیونگش را میدید کلمات یاری میکردند و یا زبانش بریده شده بود؟! هنوز هم صدایی داشت؟!
هفت روز در بیخبری گذشته بود و او حتی نمیدانست بیرون از آن در فلزی چه کسی مرده و چه کسی زنده مانده بود، تنها میدانست که "خودش، از درون مرده بود!"
دستی روی چهرهاش کشید و بیتوجه به حرکت عصبی و تیک مانند سرش، پوست آویز شدهی گوشهی انگشتهای را جوید.
انتظار یک هفته ماندن کنج بازداشتگاهی انفرادی را نداشت، نمیدانست برای یک قتل آنقدر این پا و آن پا میکنند، شاید قوانین تغییر کرده بود و او نمیدانست!
صبح و شب در آنجا قابل تشخیص نبود، اگر بیخوابیاش نبود، آن صبح را تشخیص نمیداد و "تاریکی خیال همیشگی شدن شب را به سرش میانداخت."
چه باید میکرد؟! چه زمانی از شر آن سلول کذایی خلاص میشد؟! کاش میدانست...
YOU ARE READING
INRED | VKOOK
FanfictionIn Red - سرخپوش جونگکوک جئون، رئیس زادهی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلولهای اون زندان بزرگ شده بود و حالا یک تازه وارد توی بند هشتم، همه چیز رو بهم ریخته بود! 🔞🃏⛓ تازه واردی که بدون هیچ ترسی مقابلش میایستاد و با گستاخی جوابش رو میداد ا...