"قسمت سی و هفتم"
-پس به خونه خوش اومدی... برادر!
نگاهش همراه با گَرد سفید رنگ روی زمین سقوط کرد، کوبیده شد، متلاشی شد، در میان حجم انبوهی از گمنامی دفن شد!
گمنام، همچون همانی که هرگز زاده نشده بود تا به مرگ برسد، وجودی بیوجود!
"ناباور بود...
ناباور همچون نگاهی خیره مانده به پر پر شدن نوجوانی چهارده ساله؛ ناباور همچون همان برادرِ بزرگتری که نفسهای برادر کوچکش درست مقابل نگاهش خاتمه یافته بود؛ باوری ناباور از خاکستر شدن تنها امیدش!"نوجوان چهارده ساله بزرگ شده بود، آنقدر که حالا مقابلش احساس حقارت کند؛ هنوز هم زیبا بود همچون همان کودکی که به ناچار رهایش کرده بود، همانی که خیره ماندن در میان پف پلکها و مژههای بلندش برای مردنش کافی بود؛ حالا چه بر سرش آمده بود که با آن نگاه خالی شده از احساس و آن پوزخند دردناک خیره به او مانده بود؟!
فراموشش کرده بود؟!مگر میشد فراموشش کند، با چه حقی با آن نگاه تیزش او را ذره ذره میسوزاند، چطور میتوانست فراموشش کند؟!
بیخبر از پرش عصبی پلکهایش، نگاه خیس شدهاش را به تصویر مقابلش دوخته بود بی آنکه بتواند تک آوایی را به زبان آورد!
در یک واژه، رئیس زادهی آن بند لال شده بود؛ به زانو درآمده بود و حالا تمام باورهایش با خاک زیر پایشان یکی شده بود؛مگر او تا چه اندازه توان داشت که تمام باورها و امیدهایش او را بر زمین میزدند؟!
شاید "رئیس" زاده شده بود، شاید زادهی ریاست بود، اما کافیاش نبود؟!
بی توجه به کاسهی لبریز چشمهایش، نگاه ناباورش را به برادر کوچکتری دوخته بود که برایش از تمام عمرش زده بود، همانی که حالا بیروح تر از یک مرده با نیشخندی واضح دستی به زیر بینیاش میکشید تا آن پودر سفید رنگ تاثیرش را بگذارد!
YOU ARE READING
INRED | VKOOK
FanfictionIn Red - سرخپوش جونگکوک جئون، رئیس زادهی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلولهای اون زندان بزرگ شده بود و حالا یک تازه وارد توی بند هشتم، همه چیز رو بهم ریخته بود! 🔞🃏⛓ تازه واردی که بدون هیچ ترسی مقابلش میایستاد و با گستاخی جوابش رو میداد ا...