Part 67♨️

2.7K 177 53
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

" قسمت شصت وهفت"

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

" قسمت شصت وهفت"

صدای شیونش سکوت آسمان را شکسته بود، چنان که برایش ببارد و ببارد؛ ضربه‌ی پوتینهایش به خاک گل شده، قلب زمین را
شکافته بود؛ "چه بر سر مخلوق خالقشان آمده بود، که آسمان برایش گریه کند و زمین شکافته‌دل از دردهای او باشد؟!"
بی‌خبر از گلی که پاهایش به پرواز درمی‌آورد و بی‌توجه به درد کشیده شدن بازوهایش توسط دو گارد بیرحم، میان افکارش فرو رفت؛ سیاه شده بودند...
"زندگیشان به خاک کشیده شده بود!"
کجا بود نور زندگی‌اش؟ کجا بود امیدی که چندی قبل به چشمهایش قسم خورده بود؟!
مگر قسمش نداده بود، مگر او را نبوسیده بود و به آغوش نکشیده بود؟! مگر قول ماندن نداده بود؟! پس حالا کجا بود؟!

کجا بود آن افسری که نفسهایش را میشنید و زندگی میکرد تا مبادا روزی صدایش را نشنود؟!
تهیونگش کجا بود که هر چه فریاد میزد و حنجره‌اش را میشکافت، پیدایش نمیشد تا دستهایش را بگیرد؟!

(ساعتی قبل، اتاق ملاقات خصوصی)

"دردناک زمانه‌ای بود که دقایقش نگران آندو بودند و ثانیه‌هایش برای نرسیدن به پایان همخوابی دو بوسه جان میدادند؛ دست در دست و خیره میان نگاه یکدیگر؛ گویا پایانِ نزدیک شده به اندازه‌ای تلخ بود که زمان هم به اعتراض، تقلای توقف کند!"
نگاهش روی جثه‌ی مرد بزرگتر ثابت شد، چنان خیره و غم‌زده که مطمئن شود چشمهایش را روی کمر برهنه‌ی او به جا میگذارد؛ تهیونگی که حالا تنها برهنگی‌اش، مهره‌های بوسیدنی

ستون فقراتش بود، از اولین گره‌ی زیر ابریشمهایش تا آخرین گره‌ی پنهان شده زیر پارچه‌ی شلوارش...
تهیونگی که با آشفتگی لبه‌ی تخت نشسته بود و باریکه‌اش را آرامتر از همیشه خاکستر میکرد، "شاید هم زمان را به تاخیر وا میداشت تا کمی بیشتر پیش او باشد..."
"نفس عمیقی کشید تا عطر او میان ریه‌هایش خانه کند و بماند، آنقدر مانگار که با رفتن و جدا شدنش از او مطمئن شود تنها با عطر حبس کرده‌ی چندی قبل، روزی دیگر را دوام می‌آورد!"
"افسرش صبح باز میگشت، برای ملاقات هشتم..."
با کش آمدن سکوت مرده، طاقت نیاورد:
-تهیونگ؟
با حرکت کوتاه سر مرد، نگاهش را به نیمرخ بی‌نقص نمایان شده‌ی او دوخت؛ که به او اجازه داده بود آنچنان زیبا باشد که نیمی از چهره‌اش برای لرزاندن قلب معشوق‌اش کفایت کند؟!
-نمیخوای تمومش کنی؟

INRED | VKOOKWhere stories live. Discover now