In Red - سرخپوش
جونگکوک جئون، رئیس زادهی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلولهای اون زندان بزرگ شده بود و حالا یک تازه وارد توی بند هشتم، همه چیز رو بهم ریخته بود! 🔞🃏⛓
تازه واردی که بدون هیچ ترسی مقابلش میایستاد و با گستاخی جوابش رو میداد ا...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
"قسمت شصت و یک، بخش دوم"
با احساس سنگینی نگاهی سوزان، گوشهایش تیز شدند... کسی از پشت سر به او خیره مانده بود. آب دهانش را فرو داد و با گذشت ثانیههایی غرق شده در تپشهای قلبش، جثهای روی نیمکت پشت سرش فرود آمد. تکراری که برایش کافی بود تا حقیقت بر رخش کشیده شود، حقیقت آنکه جثهی پشت سرش تهیونگی نبود که میخواست خدایش را مقابل متظاهر کنندگان ببوسد! نفس کند شدهاش را با لرزش رها کرد و صلیب دروغین به لرز افتادهی میان دستش را پایین کشید؛ تهیونگی نبود که نفسهایش را با او همآغوش کند، تهیونگ در آن زندان نفرین شده حضور نداشت! با صدای نفسهای کند شدهی پشت سرش، صلیب میان دستهایش را فشرد و نگاه به تزلزل افتادهاش را به رو به رویش دوخت؛ آب دهانش را با صدا فرو داد و قبل از هر جملهای از سویش صدای پیر او میان گوشهایش پیچید، صدایی که کافی یود تا مو بر چهرهاش بلند شود و سرما وجودش را منجمد کند:
-پس این وقت شب پوزخند به لب و تنها، برای آمرزش اینجایی!
-پس این وقت شب پوزخند به لب و تنها، برای آمرزش اینجایی! صدایش... لعنت بر صدایی که مو را از چهرهاش بلند و گلویش را خشک کرد. -آه... نگو که شوکه شدی؟! شوکه نشده بود، ترسیده بود، شاید برای اولین بار... ترسی تلفیق شده با گذشتهای نحس که تمام آن بیست و نه سال از عمرش به دوش کشیده بود؛ زندگی سیاه شده، یک طلسم که ظاهرا چیزی جز مرگ باطلش نمیکرد؛ باتلاقی از کثافت، که هر چه در آن بیشتر دست و پا میزد بیشتر به پایین کشیده میشد! انتظار آن رویارویی را نداشت، نه حداقل در آن شبی که ذرهای جان در بدنش باقی نمانده بود!