"قسمت سی و یکم"
(۰۱:۳۰ بامداد)خیره به ساعت قدی مقابلش مانده بود، بی آنکه حتی بخواهد پلک بزند؛ پر شده از ابهام بود، پر شده از سوال و متحیر از هر آن اتفاقی که در زندگی اش رخداده بود!
"دردناک خاطرات خاکستر شدهاش نبودند؛ دردناک لبخند پر امید پسر بچه ای چند ساله بود که با امید ساخته شدن زندگیاش پا به دویدن گذاشته بود و حالا با گذشت سالها و دویدن هایش خودش را در نقطه ای پیدا کرده بود که برای بازگشت و توقف زمان قدم هایش را با سختی و خلاف جهت عقب میکشید!"
گویا تمام آن بیست و نه سال همچون همان بیست و نه ثانیه ای گذشته بودند که حالا درست مقابل مردمکهای متزلزلش، هزاران بار ساعت را پیموده بود؛ عجیب زمانش به سرعت گذشته بود آنقدر که آرزویش توقف زمان باشد!آب دهانش را فرو داد و در میان تاریکی پر سکوت سالن، شات ودکایش را میان انگشت هایش فشرد؛ هضم اتفاقات آن روز بیش
از حد توان و مقاومتش بود و برای اولین بار در زندگی اش خستگی را احساس میکرد، خسته بود، خسته از هر نفسی که رها میکرد."زمانی که "پیاده" به جلو قدم برمیداری و راه برگشتی نیست، "نگاهی" از پشت به حرکتت دوخته شده!"
با یادآوری پیغامی که از طریق جثه ی آن هرزه، بر وجودش لرز انداخته بود، پوزخند صداداری زد، حق با آن زن بود و هیچ پیغامی با صدای بلند خوانده نمیشد و او احمقترین احمقان بود که انتظار شنیدن آن پیغام را داشت...
اما منظور از آن جمله ی نفرین شده چه بود؟!
"پیاده" همان 'سرباز' صفحه ی شطرنج بود و "نگاه" همان 'شاه' بزدل و خیره ای که از پشت سر به قدمهای سربازش خیره شده بود!پیاده همان سربازی بود که اگر به عقب بازمیگشت قانون شکنی کرده بود و نگاه همان شاهی بود که تنها تحمیل میکرد!
بی توجه به تاریکی و سکوت اطرافش، کمی روی مبل مشکی رنگ جا به جا شد و تکیه ی آشفته اش را به پشتی مبل داد، درحالیکه شاتش را یکجا سر میکشید، بی توجه به مایع تلخی که گلویش را تا انتها سوزاند، اخم هایش را در هم کشید و نگاهش بر روی بطری شیشه ای ودکا روی میز خزید، نباید آن شب را هم با نوشیدنهایش خراب میکرد؛ نوشیدن کافی بود، حداقل برای آن شب، گناه داشت اگر آن شب هم به مستی کشیده میشد!
آب دهانش را فرو داد و سرش را با گیجی به عقب خم کرد، درحالیکه خیره به سقف بالای سرش و پرتوهای باریک نور تابیده از تراس میماند دستی بر چهره اش کشید.
"نگاه" خیره مانده به حرکت یک "پیاده"!
"تسلط یک شاه بر روی سربازش!"
YOU ARE READING
INRED | VKOOK
FanfictionIn Red - سرخپوش جونگکوک جئون، رئیس زادهی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلولهای اون زندان بزرگ شده بود و حالا یک تازه وارد توی بند هشتم، همه چیز رو بهم ریخته بود! 🔞🃏⛓ تازه واردی که بدون هیچ ترسی مقابلش میایستاد و با گستاخی جوابش رو میداد ا...