" قسمت شصت و چهارم ، بخش اول "(روز بعد_ اسکایلاین)
(۲۰۲۱/۰۴/۱۰_۰۵:۳۰)-بلند شو رئیس!
با سکوت او دستهایش را دراز کرد:
-بلند شو، میخوام ببوسمت...
پاسخش خندهی کوتاه او بود و پسری که درست مقابل نگاهش ایستاد:
-تو دیوونهای تهیونگ...-دیوونهی تو، رئیس.
با اتمام جملهاش لبخند سرکشیزد و بیتوجه به حضار دستهایش را قاب چهرهی او کرد، فاصله را کم و لبهایش را نزدیک به لبخند دندان نمای او:
-تازه یه خبر دیگه هم دارم برات رئیس...
دستهای پسر کوچکتر با تردید گرهی گردنش شد:
-بگو افسر...
مرد بزرگتر روی لبهایش زمزمه کرد:
-درخواست یه ملاقات خصوصی دادم...
پاسخش خندهی بی صدای جونگکوک ناباوری بود که در نگاهش غرق شده بود:
-شوخی میکنی... با چه عنوانی؟!
پاسخش برابر شد با همخوابی لبهایی که آغوش یاقوتهایش شده بود:
-معشوقهی رئیس حرومزادهی اون بند کذایی!بوسهاش را روی لبهای خندان او کاشت و با نا رضایتی کمی سرش را عقب کشید!
-پس به نفعته، به دستش بیاری!افکارش همخواب روز گذشته بودند اما نگاهش روی کلمات کتاب خشک شده بود؛ کتابی که حالا متوجه شده بود صفحاتی از آن پاره شده است...
در واقع پس از رهایی از هر گره، نتیجهاش نابود شده بود؛ سوالها باقی مانده بودند و نگاه گیجش در پی پاسخ صفحات را ورق میزد، بینتیجه بود!
کلافه از سوالات و پرواز ذهن و قلبش به سوی پسر کوچکتر؛ کلافه از آن بیخوابی بیآرامش و مرور خوابهای آرام در کنار او، کتاب را بست؛ بیش از افکارش تمرکزش را از دست داده بود!
"همیشه همان بود، روزگار به تماشا مینشست و درست لحظهای که احساس میکرد همه چیز درست پیش میرود، گرهها گشودهشده است و روزها روشن است؛ ورق را برمیگرداند، تیرهروز میکرد تا هرآنچه لبخند بر لب بود فراموش شود!"
"تا تیرهروزان به امید روزی روشن و سیهشبان به امید شبی آرام، ادامه دهند؛ زمانه همان بود، بیرحم!"
نیم نگاهی به فنجان قهوهاش انداخت؛ نمیدانست چقدر گذشته بود که فنجان داغ، سرد شده بود و حالا با نگاهی ناامید از ناامیدی او خیره به مردی مانده بود که ساعتها بود همچون دیوانهای به انتها رسیده خیره به یک کتاب، در افکارش غوطهور شده بود!
"اگر فنجانش انسان بود، به حالش میگریست..."
دستی روی گرهی پیشانیاش کشید و فنجان یخ زده را از کنج سردخانهی میز میان دستهایش فشرد؛ ثانیهای بعد زهری از مار بود که گلویش را منجمد کرد!
فنجان را روی میز بازگرداند و بیتوجه به آنچه به وجودش تزریق کرده بود پاکت سیگارش را با بازی انگشتهایش روی میز، به سوی خود کشید، "تا بسوزاند، بسوزد، خاکستر کند، خاکستر شود و خاکستری به پرواز درآید!"
YOU ARE READING
INRED | VKOOK
FanfictionIn Red - سرخپوش جونگکوک جئون، رئیس زادهی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلولهای اون زندان بزرگ شده بود و حالا یک تازه وارد توی بند هشتم، همه چیز رو بهم ریخته بود! 🔞🃏⛓ تازه واردی که بدون هیچ ترسی مقابلش میایستاد و با گستاخی جوابش رو میداد ا...