Part 61-1♨️

3.1K 206 74
                                    

'"قسمت شصت و یک، بخش اول"

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

'"قسمت شصت و یک، بخش اول"

-برای اون تازه‌وارد قربانی دادن!
گیج و مبهوت از فریادی که شنیده بود، لعنتی به وضوح زیر لب فرستاد؛ متوجه نشده بود صدا از گلوی کدام حرامزاده‌ای خارج
شده بود، تنها میدانت صدا از سلولهای هم ردیف و دست چپش بود!
نگاه گیجش را به رو به رو داد، کورسوی نور و برق چشمهای جونهو؛ آن بند سریعتر از تمام ورودی‌ها قربانی داده بود، یکجای کار میلنگید!
خیره به سلول رو به رو و نگاه جونهو؛ حجمی از حقایق بر سرش آوار شد...
سلولش، سلول تازه‌واردش بود؟!
در سلول تهیونگش قرار گرفته بود و حالا نه سال بی‌زبان در سلولی نفس میکشید که نفسهای افسرش در آن رها شده بود؟!
با تیر کشیدن کنجی از قلبش، اخمهایش در هم کشیده شدند و لبهایش روی هم فشرده شدند، در همان سلول بود، سلول روبه‌روی سلولش!
سلولی که نگاه‌هش را به نگاه خیره‌ی تازه‌وارد گره زده بود؛ سلولی که حالا عاری از عطر و بوی او بود اما حس لمس او را

داشت، تصور آنکه تهیونگ شبهایش را خیره به او در آن سلول به صبح میرساند، دردناک‌تر از هر دردی بود.
حال که نگاهش را نداشت چه میکرد؟! چطور بی‌صدا میمرد تا افسرش متوجه دردهایش نشود؟!
دستهایش گره‌ی میله‌های سرد و فلزی مقابلش شدند، جای لمسهای او و لعنت!
لعنت بر دست بیرحم زمانه که آنچنان سیلی به جا میگذاشت!
صداها را نمیشنید، تنها تصاویر غرق شده در سیاهی بودند، رفت و آمد چند نگهبان، شاید...
"اما رفت و آمدهای بی هدف چه اهمیتی داشتند وقتی تنها آمدِ با هدف در زندگی‌اش مردی بود که حالا جسمش از جسم او دریغ شده بود؟!"
شب را چطور میگذراند وقتی صبح او را به آغوش کشیده بود و در شب تنها شده بود؟! مرهم لبهایش چه بود جز لبهای او؟!
چشمهایش چه؟! دیگر در نگاه چه کسی میمرد و زنده میشد؟!

با هجوم افکار بیرحمش، با قلبی که میان سینه‌اش تکه تکه شده بود قدمی به عقب برداشت و نگاهش از پیرمرد سلول رو به رویی جدا شد؛ "در واقع تنها دلیلی که زنده مانده بود و میماند، نگاه تهیونگ بود؛ تا زمانی که دنیا برایشان پا بر جا بود، منتظر نگاه او میماند."

-مرد... تو زیادی عاشقی!
با پیچیدن صدایی نا آشنا درست از پشت سرش، برای لحظه‌ای فرو ریخت؛ صدا را نمیشناخت، صدای مردی در اوایل چهل سالگی؟ شاید...
بی‌توجه به لرزش درونش، با ظاهری خونسرد به سوی صدا چرخید، هم سلولی‌اش و چهره‌ای که میان تاریکی فرو رفته بود!
-برادرت یه چیزهایی شبیه به اینکه عقلت رو از دست دادی میگفت، باور نمیکردم..
برادرش؟!
پس چنان شناختی از آنها داشت که جیمین را هم میشناخت؟!

INRED | VKOOKWhere stories live. Discover now