In Red - سرخپوش
جونگکوک جئون، رئیس زادهی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلولهای اون زندان بزرگ شده بود و حالا یک تازه وارد توی بند هشتم، همه چیز رو بهم ریخته بود! 🔞🃏⛓
تازه واردی که بدون هیچ ترسی مقابلش میایستاد و با گستاخی جوابش رو میداد ا...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
"قسمت هشتاد ویک"
(بازداشتگاه مرکزی نیویورک_ ۲۰۲۲.۰۲.۲۳_ ۰۲:۲۲)
خیره به دستهایش مانده بود؛ میلرزید. خون تیرهرنگ او روی دستهایش خشک شده بود؛ میلرزید. صدای فریادهایشان میان سرش پیچیده بود؛ میلرزید. چهرهی زیبای کریستال کنجی از مغز پریشانش حک شده بود؛ میلرزید. نگاه خیس شدهی جیمین، جانش را ذره ذره گرفته بود؛ میلرزید. "در یک واژه آن "شیفتهمردی" که هرگز کمر خم نمیکرد و نمیمرد مگر برای جونگکوکش، "مرده" بود!" حال چه بیرحمانه روی صندلی یخزده و فلزی جا گرفته بود و خیره به دستهای سرخ و زنجیر شدهاش، تمام جانش میلرزید!
چطور میتوانست تصاویر دردناک افکاری را که چون فیلمی نفسگیر از مقابل نگاهش عبور میکرد، سرکوب کند؟ نور بالای سرش به نوسان افتاده بود؛ چپ راست، چپ... راست! اما نگاهش ثابت مانده بود، روی لرزش مشهود دستهایی که با فاصله از نور به نوسان درآمده، در راست و چپ نمایان میشد. "احمقانه بود، حال که چون یک مجرم در آن جایگاه قرار گرفته بود متوجه میشد، متوجه آنکه بزرگان سیاهپوش تا چه حد میتوانند ظالم باشند!" در واقع همه چیز در آن اتاق طوری چیده و طراحی شده بود که احساس گناه را در گناهکار و شدت جرم را در مجرم دو چندان کند؛ اتاق کوچک و تاریک، میز و صندلیهای فلزی و سرد؛ زمین پوشیده شده از سنگ یخزدهی قدیمی و البته دیوارهای یخچالی رنگ!
دمای هوا به شدت پایین و اندک نور به نوسان افتادهی بالای سرش بسیار مضطرب کننده؛ "آنچنان در تنگنا که اگر بیگناهی پشت آن میز نشست هم احساس گناه کند!" با صدای مهیب باز شدن در، از جایش پرید بیآنکه خودش را ببازد؛ "حقیقت آن بود که در آن لحظه هیچ چیز برای باختن نداشت، او تمام زندگیاش را باخته بود." سرش را بالا نیاورد، حقیرمردی که او را دستگیر کرده بود میشناخت؛ میدانست که برای ایجاد دلهره و ترس در راستای اعتراف گرفتن، دست به هر کاری میزند. هیچکس جز او در را نمیشکست و پاهایش را با خواستهی خودش روی زمین نمیکوبید تا بترساند؛ هیسون بود، پارک هیسون حرامزاده! قدمها نزدیکتر شدند و درست چون تصورش، پروندهای قطور با شدت و ادعا روی میز کوبیده شد. -تهیونگ کیم... سکوت بر پا شد و مرد قدمهای پر صدایش را اطراف او و میز به حرکت درآورد: